محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

به پایان رسیدن لحظه های انتظارم

بالاخره انتظارها به سر اومد و گل ناز من در ساعت ١٤ روز سه شنبه اول بهمن سال ١٣٨٧ در بیمارستان نجمیه به کمک خانم دکتر معصومه کرمانی پا به دنیا گذاشت. سلام ای شوق دیداری که هر لحظه به غارت میبری دل را سلام ای اولین لحظه سلام ای اولین دیدار   سلامی از دل تنها سلامت می کنم ای یورش خورشید مثال بارش ابری که بر دل میزند باران          به سان شعله آتش که می بارد زتنهایی سلام ای اوج بی تابی سلام ای شوق دیداری که می راند ز تنهایی دل پژمرده من را تمام تار و پود من به تاراج تو می باشد بلی این بار من هستم من سرما زده در اوج تنهایی نمی خواهی ز من پرسی ز تاراج...
28 شهريور 1390

گره زدن

پنج شنبه و جمعه این هفته با نق زدنهای تو گذشت چون یه کمی سر حال نبودی و سرماخورده بودی سرفه های بدی هم داشتی اما قربونت برم با همه بی حالیت باز هم از شیطونی دست برنداشتی عروسک خرسی رو که بهش می گی بابای عروسکها می خواستی از دیوار آویزون کنی، برای این کار یک بند برداشتی دور گردنش گره زدی تا بتونی از میخ رو دیوار آویزون کنی خیلی جالب بود اولین بار بود که داشتی گره می زدی . - محمدرضا چی کار می کنی.  - می خوام خرسی رو از اونجا آویزون کنم. - می خوای کمکت کنم. - نه خودم می تونم. امیدوارم گره زدنرو خوب یاد بگیری ولی هیچوقت هیچ کارت گره نخور عزیزم ...
26 شهريور 1390

شنبه 26 شهریور ماه

امروز صبح از وقتی سوار سرویس شدیم دلم شور می زد تو هم گیر داده بودی و صندلی جلو ، پشت راننده نشسته بودی . راننده خیلی تند می رفت آخرش طاقت نیاوردم از راننده خواهش کردم یه کمی آرومتر رانندگی کنه ولی... تا اینکه تو اتوبان مدرس یک دفعه لاینشو که سریع داشت عوض می کرد با یک کامیون تصادف کرد فقط خدا رحم کرد یک ثانیه زودتر تصادف می شد اتوبوس از وسط نصف می شد... جلوی کامیون و کابین بزرگ اون به اتوبوس کشیده شد و آینه بغل اتوبوسو کند و ... وقتی اتوبوس کنار اتوبان متوقف شد اولین چیزی که به زبونم اومد خدارو شکر بود و اولین کارم بوسیدن تو و اولین فکرم ارج نهادن به لحظه لحظه با تو بودن بود. وقتی تو رو گذاشتم مهد، رفتم اداره ؛...
26 شهريور 1390

سه شنبه 22 شهریور ماه

دیروز سه شنبه بود پارسا و مامانش با خاله سمانه هم با سرویس ما اومدند خیلی خوش گذشت محمدرضا با ناوجنگی پارسا بازی می کرد و من یک چیز تازه کشف کردم که محمدرضا می تونه قطعات خیلی کوچیک اسباب بازی رو سر جاش بذاره مثلا پرچم ناو پارسا جون . تازه فهمیدم چقدر می تونه با بچه های دیگه قشنگ بازی بکنه البته پارسا خیلی خوب با محمدرضا رفتار می کرد . خلاصه میوه خوردند و ریختند، خاله رزی پسته داد خوردند آب نبات پاستیلی خوردند و بازی کردند . به من با حضور رزی جون و سمانه خیلی خوش گذشت اصلا نفهمیدم کی رسیدیم امان از لحظه پیاده شدن اونا که محمدرضا سرویس رو سرش گذاشته بود که نرید پیش من بمونید.           ...
23 شهريور 1390

روز خوبی رو شروع نکردم اما خوشحالم...

دیشب محمدرضا اصلا خوب نخوابید راحت نفس نمی کشید نمی دونم سرما خورده یا آلرژی فصلیش عود کرده صبح هم تو سرویس بالا آورد مجبور شدم لباسش رو عوض کنم و روکش صندلی رو در بیارم تا تو خونه بشورم چه خوب شد خاله جونشو دیدیم چون حالم خیلی بد شده بود پیش محمدرضا خودمو کنترل می کردم اما طاقت ناراحتی اون اصلا ندارم . خلاصه رفتیم زمین چمن تا به سر محمدرضا هوایی بخوره یه کمی هم من راه رفتم تا حالم بهتر بشه بعد رفتیم مهد کودک می ترسیدم نره اما با محبتهای خانم سیفی خیلی راحت رفت سر کلاس . من و خاله جونش در راه رفتن به محل کار بودیم خیلی شرمنده بودم چون اون باید خیلی سربالایی می رفت اما یکی از همکاراش با ماشین اونو برد . خاله جونش که رفت خاله راضی رو دیدم ...
23 شهريور 1390