بیخیال همه دلشوره ها
دختر قشنگم ، بعضی وقتا دلم می خواد بغلت کنم، اونقدر محکم دلمو با دو دست می گیرم، یک دفعه احساس می کنم نکنه دردت بیاد. دلم می خواد زود این دوری بسر برسه و روی ماهتو ببینم از طرفی دلم می خواد توی این روزا که تو فقط فقط مال منی ، حالشو ببرم.تکوناتو برای ابد توی ذهنم حک کنم، باهات درد دل کنم و ... دلم شور می زنه، برات سلامتی می خوام از خدا و به خیر گذشتن این ایام رو می خوام، شبا خوابم نمی بره و فکر و خیالای بی خودی به سرم می زنه، دوستت دارم ، به قول داداشیت "بابا بیخیال" اون روزا که منتظر به دنیا اومدن داداشیت بودم اینو زمزمه می کردم: قولی قولی قول قولی قولی قول منم منم جوجه خروس نوک سیاه تاج به سر پر طلایی محمدرضا فلاحیانی ...
نویسنده :
مامانی
13:34
به ازای هر نی نی یک زمین خوردن
روز شنبه ، صبح اول هفته بعد از دو روز تعطیلی، مامانی خسته از بی خوابی مداوم شبانه به همراه گل پسر راهی اداره شد. کیف خودم سنگین ، کوله تو هم به خاطر ملافه هات که آورده بودم خونه و برات شسته بودم ، سنگین تر تو سرویس از سردرد چشممو بسته بودم و نفهمیدم کی رسیدیم انگشت زدم و راهی مهد شدیم که یک دفعه مثل یک چوب خشک با پهلوی راست با چادر و دو تا کیف . . خوردم زمین. یه صدایی به من می گفت بخواب دیگه بلند نشو ، سبک شده بودم مثل یه پر اما یه لحظه احساس کردم دست چپم گیره ، کیف تو توی دستم بود. همون لحظه بدون اینکه هیچ فکری بکنم پاشدم ایستادم. همکارا که منو تو اون حال دیده بودن ، اومدن دورم و گفتن بیا اینجا بشین و ... خلاصه یکی لب...
نویسنده :
مامانی
12:15
محمدرضا بالاخره کی سیندرلارو می آری خونه
خانواده ای برای تمام فصول
دیروز داشتم فکر می کردم به یک نکته جالب رسیدم. تولد مامانی تو بهاره تولد بابایی تابستون تولد پسری ، زمستون دختری هم ایشاالله پاییز خانواده ای برای تمام فصول جالب اینکه بابایی وسط تابستون، پسری وسط زمستون و دقیقا اول ماه مامانی اول بهار و دختری آخر پاییز
نویسنده :
مامانی
10:14
خدایا شکرت
امروز چهارشنبه است روز اسباب بازی از دیشب یادم بود برات یه اسباب بازی کوچیک بزارم تو کیفت ولی بهت نگم چون تو دلت می خواست رباتی که مثلا آجی جونت برای روز برادر برات گرفته رو بیاری ، این طوری شد که یادمون رفت. تو سرویس یه دفعه یادم اومد ، گفتم مامانی اسباب بازی یادمون رفت. که یک دفعه تو با کمال مهربونی و آقایی گفتی : عیبی نداره خب از خاله یه اسباب بازی می گیرم. اشاره ای هم به چرخ خیاطی کردی ، گفتی همیشه ستایش از خاله چرخ خیاطی می گیره، مامان خیلی قشنگه. دلم می خواست همون لحظه برای تشکر از رفتار خوبت برات چرخ خیاطی بگیرم ولی بابایی دیگه تحریم کرده خرید هر گونه چیزی رو ، و تهدید به زندان و ... کرده ، خدایش هم با این گرونی ها و این خرجها...
نویسنده :
مامانی
10:11
دلم برای اون روزا تنگ شده
دیشب وقتی تو خوابیده بودی خاله زهرا با دایی محمود و هستی و حسام اومدن خونه ما. خاله زهرا می خواد حسام رو از شیر بگیره واسه همین خیلی پکر بود ، یاد خودم و خودت افتادم. دلم تنگ شد برای اون روزا که می اومدی تو بغلم ، نگاهتو می دوختی تو چشمام، با دستای تپلی کوچولوت نوازشم می کردی و شیر می خوردی اون موقع من نه از اجبار بلکه چون با چشمای قشنگت طلسمم می کردی هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم نه با کسی صحبت می کردم نه حتی تلویزیون نگاه می کردم و نه هیچ کار دیگه ای ، فقط مات تو بودم . دلم تنگ شده برای ماما مَمَ گفتنات . آخه چرا مامانا باید جوجوهاشون از شیر بگیرن!! اون موقع که من تصمیم گرفتم بزرگ شدن تو را با گرفتن ا...
برآورده شدن آرزویم
عاقبت در همين روزهاي نزديك کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاس ها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن... ٢٨/٢/١٣٨٧ ...
نویسنده :
مامانی
9:49
ماجرایی دندونی
دیروز برات مسواک می زدم که دیدم زیر یکی از دندونای جلوت سفید بود ، تازه دندونت هم کمی کج شده بود خیلی نگران شدم، صبح بردمت دندون پرشکی، خانم دکتر گفت آبسه نیست بلکه دندون دائمی که داره درمی آید. خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد، بعد اومدی اتاق مامان و بعد هم معلومه دیگه ... خلاصه مامانی امروز باید تا ساعت ١٢ مرخصی ساعتی رد کنه. ...
نویسنده :
مامانی
10:25