محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

بیخیال همه دلشوره ها

دختر قشنگم ، بعضی وقتا دلم می خواد بغلت کنم، اونقدر محکم دلمو با دو دست می گیرم، یک دفعه احساس می کنم نکنه دردت بیاد. دلم می خواد زود این دوری بسر برسه و روی ماهتو ببینم از طرفی دلم می خواد توی این روزا که تو فقط فقط مال منی ، حالشو ببرم.تکوناتو برای ابد توی ذهنم حک کنم، باهات درد دل کنم و ... دلم شور می زنه، برات سلامتی می خوام از خدا و به خیر گذشتن این ایام رو می خوام، شبا خوابم نمی بره و فکر و خیالای بی خودی به سرم می زنه، دوستت دارم ، به قول داداشیت "بابا بیخیال" اون روزا که منتظر به دنیا اومدن داداشیت بودم اینو زمزمه می کردم: قولی قولی قول قولی قولی قول منم منم جوجه خروس نوک سیاه تاج به سر پر طلایی محمدرضا فلاحیانی ...
2 مهر 1392

به ازای هر نی نی یک زمین خوردن

روز شنبه ، صبح اول هفته بعد از دو روز تعطیلی، مامانی خسته از بی خوابی مداوم شبانه به همراه گل پسر راهی اداره شد. کیف خودم سنگین ، کوله تو هم به خاطر ملافه هات که آورده بودم خونه و برات شسته بودم ، سنگین تر تو سرویس از سردرد چشممو بسته بودم و نفهمیدم کی رسیدیم انگشت زدم و راهی مهد شدیم که یک دفعه مثل یک چوب خشک با پهلوی راست با چادر و دو تا کیف . . خوردم زمین. یه صدایی به من می گفت بخواب دیگه بلند نشو ، سبک شده بودم مثل یه پر اما یه لحظه احساس کردم دست چپم گیره ، کیف تو توی دستم بود. همون لحظه بدون اینکه هیچ فکری بکنم پاشدم ایستادم. همکارا که منو تو اون حال دیده بودن ، اومدن دورم و گفتن بیا اینجا بشین و ... خلاصه یکی لب...
2 مهر 1392

خانواده ای برای تمام فصول

دیروز داشتم فکر می کردم به یک نکته جالب رسیدم. تولد مامانی تو بهاره تولد بابایی تابستون تولد پسری ، زمستون دختری هم ایشاالله پاییز خانواده ای برای تمام فصول جالب اینکه بابایی وسط تابستون، پسری وسط زمستون و دقیقا اول ماه مامانی اول بهار و دختری آخر پاییز
27 شهريور 1392

خدایا شکرت

امروز چهارشنبه است روز اسباب بازی از دیشب یادم بود برات یه اسباب بازی کوچیک بزارم تو کیفت ولی بهت نگم چون تو دلت می خواست رباتی که مثلا آجی جونت برای روز برادر برات گرفته رو بیاری ، این طوری شد که یادمون رفت. تو سرویس یه دفعه یادم اومد ، گفتم مامانی اسباب بازی یادمون رفت. که یک دفعه تو با کمال مهربونی و آقایی گفتی : عیبی نداره خب از خاله یه اسباب بازی می گیرم. اشاره ای هم به چرخ خیاطی کردی ، گفتی همیشه ستایش از خاله چرخ خیاطی می گیره، مامان خیلی قشنگه. دلم می خواست همون لحظه برای تشکر از رفتار خوبت برات چرخ خیاطی بگیرم ولی بابایی دیگه تحریم کرده خرید هر گونه چیزی رو ، و تهدید به زندان و ... کرده ، خدایش هم با این گرونی ها و این خرجها...
27 شهريور 1392

دلم برای اون روزا تنگ شده

دیشب وقتی تو خوابیده بودی خاله زهرا با دایی محمود و هستی و حسام اومدن خونه ما. خاله زهرا می خواد حسام رو از شیر بگیره واسه همین خیلی پکر بود ، یاد خودم و خودت افتادم. دلم تنگ شد برای اون روزا که می اومدی تو بغلم ، نگاهتو می دوختی تو چشمام، با دستای تپلی کوچولوت نوازشم می کردی و شیر می خوردی اون موقع من نه از اجبار بلکه چون با چشمای قشنگت طلسمم می کردی هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم نه با کسی صحبت می کردم نه حتی تلویزیون نگاه می کردم و نه هیچ کار دیگه ای ، فقط مات تو بودم . دلم تنگ شده برای ماما مَمَ گفتنات . آخه چرا مامانا باید جوجوهاشون از شیر بگیرن!! اون موقع که من تصمیم گرفتم بزرگ شدن تو را با گرفتن ا...
27 شهريور 1392

برآورده شدن آرزویم

عاقبت در همين روزهاي نزديك کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاس ها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن...  ٢٨/٢/١٣٨٧     ...
27 شهريور 1392

ماجرایی دندونی

دیروز برات مسواک می زدم که دیدم زیر یکی از دندونای جلوت سفید بود ، تازه دندونت هم کمی کج شده بود خیلی نگران شدم، صبح بردمت دندون پرشکی، خانم دکتر گفت آبسه نیست بلکه دندون دائمی که داره درمی آید. خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد، بعد اومدی اتاق مامان و بعد هم معلومه دیگه ... خلاصه مامانی امروز باید تا ساعت ١٢ مرخصی ساعتی رد کنه.   ...
26 شهريور 1392