محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

اول مرداد تولد بابایی

امروز تولد بابایی، هیچی بهش نگفتیم فکر می کنه فراموش کردیم، شب گل پسر و مامانی غافل گیرش می کنن.  پی نوشت: دیروز بعد از اداره دوتایی رفتیم قنادی و یه کیک کوچولو خریدیم، جنابعالی درخواست کلاه هم کردی که یه کلاه هم برای تو خریدم یه کلاه بلند (عکس ازت انداختم) بعد اومدیم سوار تاکسی شیم که تو با کلاهت جا نمی شدی خلاصه با کمک آقای راننده که کیکو گرفت و من کلاهو از سر تو بیرون آوردم و ... سوار شدیم. تا رسیدم خونه گفتی مانی شمع روشن کن تولد منه. گفتم مامان جون شمع نداریم صبر کن تا بابایی بیاد شمع بخره. گفتی کیکو بده با انگشت من بخورم که برای اینم بهت گفتم نه باید صبر کنی دایی اینا هم بیان خلاصه هر طوری بود کیک رفت تو یخچال. بعد از ...
2 مرداد 1391

شیطنت

شیرین عسلم خیلی دیگه شیطون شدی، خود خدای مهربون حفظت کنه کارهای خطرناکی انجام می دی مثلا می ری  بالای کابینت بعد از اونجا می پری پایین می گی من لاک پشت نینجا هستم. پیچ گوشتی رو می کنی تو پیریز برق می گی من تعمیرکار هستم اومدم برقتون درست کنم خانوم. تو وان حموم سرتو می کنی زیر آب نگه می داری می گی من با دلفینا دوستم. بگذریم که مامانی رو کردی کیسه بوکس وقتی هم ازت ناراحت می شم بهم می گی بی معرفت آدم باید بچه اشو دوس داشته باشه............. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین ...
31 تير 1391

مسافرت

چند روز رفتیم مسافرت با دایی ها و خاله جونت هوای اردبیل خیلی خوب بود، سرعین و آستارا و ساحل گیسوم هم رفتیم. کوه نوردی تاریخی با هم کردیم که نگو البته دست عمو مهدی درد نکنه که تو تمام سراشیبی های تند تو رو بغل کرده بود اما از غرهای خاله جونت نگذریم که ... همیشه فکر می کردم من عاشق کوهم ولی حالا می فهمم این حس خانوادگیه، عزیزجونتو با اون پا دردش باید می دیدی که با چه اشتیاقی از کوه بالا می رفت. آبشار گور گور رفتیم ، از ییلاق گذشتیم، عزیز و دایی محمد خیلی تلاش کردن ماهی قزل آلا بگیرن ولی نشد فکر کنم فصلش نبود. آقا جون چه کبابایی درست می کرد و تو سرمای اونجا کنار آتیش نشستن هم می چسبید. مرغ و جوجه مردمو خفه می کردی، هاپوی مهربونتم که...
26 تير 1391

خاله سمانه

دیروز ظهر مدیرم یه کاری رو به من داد ، همون موقع من می خواستم برم کارگزینی  بعدش هم یه کارگاه آموزشی داشتیم (کمک های اولیه) ساعت ٢ برگشتم، کارامو انجام می دادم که مدیرمون زنگ زد و پیگیری کرد منم گفتم که هنوز اون کارو انجام ندادم ولی با توجه به اینکه دیدم کار فوریه تصمیم گرفت تا ٥ بمونم اداره . مامان روژین داشت می رفت مهد که ازش خواهش کردم محمدرضارو تحویل بگیره و تا اداره بیاره. توی این فرصت اون کارو انجام دادم و دیگه سریع رفتم گزارش کارو دادم اومدم محوطه دیدم محمدرضا اینا هنوز نیومدن به راننده سرویس گفتم که می رم دنبال محمدرضا که لطف کرد گفت نیایید بالا جلوی مهد سوارتون می کنم. رفتم دنبال محمدرضا دیدم مامان روژین ...
19 تير 1391

همراهی کن

ببین حالا همراهی نمی کنی چهارشنبه نرفتیم جشن. ولی بعد از اداره رفتیم شهربازی بعدش هم پیتزا بعدش هم خونه خاله زهرا ولی فرداش دماغ شما آویزون شد و بابایی از فرصت استفاده کرده و گفتش چرا بچه رو می بری شهربازی اونجا آلوده اس . غذای بیرون ... خلاصه هی غر زد. شایدم حق داشته باشه چون چند وقت بود که دیگه سرفه نمی کردی. ببین مامانی من با همه خسته حاضرم باهات هر جا بخواهی بریم و خوش بگذرونیم ولی تو هم باید جنبه داشته باشی و سر حال باشی. الان بابایی تا دو سه هفته اجازه پارک رفتنم بهمون نمی ده.  
17 تير 1391

بدون عنوان

سه شنبه با جوجوخان رفتیم شهربازی بعد به بابایی زنگ زدیم بیاد دنبالمون. خیلی خوش گذشت ولی اونقدر دوتایی خسته بودیم که صبح بابایی کلی غر زده وقتی می گم بلند شید زود بیدار شید ولی فایده نداشت مادر و پسر چسبیده بودیم به متکا . خلاصه 5 دقیقه هم زودتر از هر روز اومدیم بیرون. امروز تو مهد جشن فارغ التحصیلی پیش دبستانی هاست. عزیزم چقدر ذوق کردند مادرا بیشتر از بچه ها. ما هم دعوت شدیم شاید با جوجوم برم.        
14 تير 1391

بدون عنوان

امروز 14 تیرماه مصادف با 14 شعبانه این یعنی اینکه فردا سالروز تولد آقامونه. به تو می گم فردا چه روزیه می گی تولد پسر امام رضا(ع) بهت می گم تولد نوه شونه . به انتظار تو نشستن ، اشتباه ماست،به انتظار تو باید ایستاد. مولا ، ای همه خوبی، ای یوسف گم گشته ی ما میلادت مبارک آقا جونم آرزومه محمدرضا سربازتو باشه هر چند ما نالایقیم تو از خاندان کریمانی   ...
14 تير 1391

بدون عنوان

عاشق صداتم وقتی برام شعر می خونی مخصوصا جوجه کوچولو، جیک و جیک و جیک: پوسته تخم مرغ ، مامان کجاست؟ صبونه می خوام، ناهارم کجاست؟  
12 تير 1391

امروز کی هستی؟

هر روز صبح که به مهد می رسیم مامان بچه های دیگه می پرسن محمدرضا امروز کی هستی؟ یه روز لاک پشت نینجا می شی از دیوار می پری . یه روز اژدهایی و پرنسس رو نجات می دی یه روز هرکولی می ری شکار شیر ... امروز هم که اژدها شده بودی، به هستی گیر داده بودی می گفتی تو پرنسس منی و باید با من سوار سرسره بشیم تا مثلا پرواز کنیم، اونم می گفت من پرنسس نیستم خلاصه با خواهش و تمنای مامان هستی، هستی خانوم قبول کرد که پرنسس بشه تو هم که ...    
12 تير 1391