محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

چند مطلب تلگرافی و مختصر

پسر خوب مامان ، از الان حوصله اش سر رفته ، حق هم داره، تنهایی تو خونه چی کار کنه ، مامانی هم که روزها بی حاله و شبا بی خواب. برای نی نی چند تا عروسک و جغجغه خریدیم، از من پرسیدی مامان اینا برای چیه ؟ گفتم مامانی برای اینه که هر وقت خواهرت گریه کرد اینارو براش تکون بدی تا اون دیگه گریه نکنه و خوشش بیاد. تو هم یه کمی فکر کردی گفتی آهان پس اینا کنترون بچه ان. دایی برات سی دی بن تن گذاشت تا تماشا کنی ، بهت گفت بن تن نگاه می کنی ، تو هم گفتی من تا حالا صدبار با بن تن چای شیرین خوردم.   نمی دونم شاید احساس بزرگ شدن بهت دست داده ،ولی نمی ذاری من ببوسمت بغلت کنم بچلونمت. منم وقتی خوابی می یام سراغت، دستم می کشم لای موهات ، بوت می کن...
15 آبان 1392

دعا کن ...

سلام گل پسرم این هفته به دلایل مختلف مامان و بابا بیشتر روز رو بیرون از خونه بودند و پیشت نبودند (ببخشید) البته به تو هم که بد نمی گذره خودتو برای عزیز و آقاجونت لوس می کنی و با دخترخاله ها و پسر خاله ات حسابی بازی می کنی ، جوجه خانت هم که دیگه هیچی .... دلم گرفته یه چیزی توش داره سنگینی می کنه ، این خواهر شیطونکت هم چون با منه ازش خبرداره و غصه می خوره دعا کن ، چیزی نباشه، دعا کن مثل یه خواب بد تموم شه دعا کن... می دونی اونقدر نگرانم که با هیچ کس در موردش حرف نمی زنم ، حتی با تو دعا کن... خدای مهربونم ، ای کسی که ناگفته هامو می دونی، ای کسی که قادر مطلقی ، دست نیازم رو مثل همیشه به سوی تو دراز می کنم، اگه مادر بودن ،...
29 مهر 1392

عید قربان

چند روز تعطیل بودیم و با پسری خونه عزیز اینا بودیم ، البته عزیز اینا خودشون مسافرت بودند. ما هم کارمون شده بود فیلم و کارتون نگاه کردن. صبح روز عید قربان بیدار شدم ، محمدرضا سرجاش نبود، صداش از طبقه بالا می اومد، آروم رفتم بالا دیدم داره به جوجه اش می گه، تو باید خدای ابراهیم رو بپرستی، ببین چه خدای مهربونی ای، نذاشت حضرت ابراهیم، پسرشو قربونی کنه، یه گوسفند شاخدار بزرگ فرستاد گفت اونو قربانی کن.تازه نگاه کن تو روز ستاره ها نیستند ، شبا هم خورشید نیست پس اونارو نپرست، فقط خدای ابراهیم رو بپرست، آفرین جوجه ام ... (جوجه هم تکون نمی خورد و گوش می کرد.)
27 مهر 1392

بزاز باشی

چند روزه به دلیل حال مامانی و تغییر دکوراسیون خونمون به دلیل مهیا کردن منزل برای ورود گل بانو، سیندرلا؛ چمدون بسته و شال و کلاه کردیم رفتیم خونه عزیز جون. طفلکی عزیز پسمل قشنگم که بهش خیلی خوش می گذره، امروز از اداره زنگ زدم حالشو بپرسم. با من حرف نزد بعد عزیز گفت بیا آقا ، مشتریه ( با تعجب گوشی رو نگه داشتم تا اومد پای تلفن) گفت  سلام از اینکه از ما خرید می کنید مقنونم پارچه ما 9 تومنه، (من که تازه متوجه شده بودم که جریان از چه قراره) گفتم آقا تخفیف بده ، بعد گفت باشه هفت تومن بدید، تازه این پارچه کفشی هم هست یعنی می تونید کفش هم دلست کنید... عزیز از اونور گفت به خاطر من یه کم دیگه تخفیف بده ، گل مادر ه...
14 مهر 1392

خدایا دوستت دارم

  نگاهم رو به سمتِ تو ؛ شبم آیینه ی ماهه دارم نزدیکتر میشم ؛ یکم تا آسمون راهه به دستای نیازِ من ؛ نگاهی کن ازون بالا من این آرامشه محضو ؛ به تو مدیونم این روزا   تو دیدی من خطا کردم ؛ دلم گُم شد دعا کردم کمک کن تا نفس مونده ؛ به آغوشه تو برگردم تو حتی از خودم بهتر ؛ غریبی هامو میشناسی نمیخوام چترِ دنیارو ؛ که تو بارونِ احساسی خدایا دوستت دارم ؛ واسه هرچی که بخشیدی همیشه این تو هستی که ؛ ازم حالم رو پرسیدی بازم چشمامو می بندم ؛ که خوبی هاتو بشمارم نمیتونم ! فقط میگم : ....خدایا دوستت دارم .... ...
13 مهر 1392

بیخیال همه دلشوره ها

دختر قشنگم ، بعضی وقتا دلم می خواد بغلت کنم، اونقدر محکم دلمو با دو دست می گیرم، یک دفعه احساس می کنم نکنه دردت بیاد. دلم می خواد زود این دوری بسر برسه و روی ماهتو ببینم از طرفی دلم می خواد توی این روزا که تو فقط فقط مال منی ، حالشو ببرم.تکوناتو برای ابد توی ذهنم حک کنم، باهات درد دل کنم و ... دلم شور می زنه، برات سلامتی می خوام از خدا و به خیر گذشتن این ایام رو می خوام، شبا خوابم نمی بره و فکر و خیالای بی خودی به سرم می زنه، دوستت دارم ، به قول داداشیت "بابا بیخیال" اون روزا که منتظر به دنیا اومدن داداشیت بودم اینو زمزمه می کردم: قولی قولی قول قولی قولی قول منم منم جوجه خروس نوک سیاه تاج به سر پر طلایی محمدرضا فلاحیانی ...
2 مهر 1392

به ازای هر نی نی یک زمین خوردن

روز شنبه ، صبح اول هفته بعد از دو روز تعطیلی، مامانی خسته از بی خوابی مداوم شبانه به همراه گل پسر راهی اداره شد. کیف خودم سنگین ، کوله تو هم به خاطر ملافه هات که آورده بودم خونه و برات شسته بودم ، سنگین تر تو سرویس از سردرد چشممو بسته بودم و نفهمیدم کی رسیدیم انگشت زدم و راهی مهد شدیم که یک دفعه مثل یک چوب خشک با پهلوی راست با چادر و دو تا کیف . . خوردم زمین. یه صدایی به من می گفت بخواب دیگه بلند نشو ، سبک شده بودم مثل یه پر اما یه لحظه احساس کردم دست چپم گیره ، کیف تو توی دستم بود. همون لحظه بدون اینکه هیچ فکری بکنم پاشدم ایستادم. همکارا که منو تو اون حال دیده بودن ، اومدن دورم و گفتن بیا اینجا بشین و ... خلاصه یکی لب...
2 مهر 1392

خانواده ای برای تمام فصول

دیروز داشتم فکر می کردم به یک نکته جالب رسیدم. تولد مامانی تو بهاره تولد بابایی تابستون تولد پسری ، زمستون دختری هم ایشاالله پاییز خانواده ای برای تمام فصول جالب اینکه بابایی وسط تابستون، پسری وسط زمستون و دقیقا اول ماه مامانی اول بهار و دختری آخر پاییز
27 شهريور 1392