محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

محرم

منتظران مهدی به هوش حسین را منتظرانش کشتند.               باز پرچمهای عزا شهر را سیاه پوش می کند و خلایق بر مصائب فرزند علی (ع) و فاطمه(س) گریه میکنند اما تا دنیا دنیاست مرحمی برای  زخمهای دل زینب پیدا نمی شود مگر با آمدن کسی که شعارش یا لثارات الحسین است، باشد که ما هم در رکابش یا لثارات الحسین سر دهیم... ...
19 فروردين 1391

و ان یکاد بخوانید و برافراز کنید

سال نو پیشاپیش مبارک روزگارت بر مراد، روزهایت شاد شاد، آسمانت بی غبار، سهم چشمانت بهار، قلبت از هر غصه دور، بزم عشقت پرسرور، بخت و تقدیرت قشنگ، عمر شیرینت بلند، سرنوشتت تابناک، جسم و روحت پاک پاک خداوندا به فرشتگانت بسپار که در لحظه لحظه نیایش خویش، عزیز مرا از یاد نبرند. ...
24 اسفند 1390

چهارشنبه سوری

  آتشی روشن کردم و عهد کردم تا خاموش شدنش دعایت کنم می دانم به آنچه می خواهی می رسی چرا که من هر بار یک هیزم برآن می افزایم... چهارشنبه سوری مبارک
23 اسفند 1390

تو شیشه عمر منی ....

سلام نفسم، پنچ شنبه با بابایی رفتی آرایشگاه تا موهاتو مرتب کنی تا بریم آتلیه. خیلی دیر کردید دلم شور افتاد. وقتی رسیدید خونه بابایی سیاه شده بود و تو هم گریه می کردی ... تو راه برگشت از آرایشگاه رفته بودید سوپری تا ژله بخرید چون پسر خوبی بودی و گریه نکردی تو آرایشگاه،آقای فروشنده به تو سک سک پیشنهاد کرده بوده و گفته از اینا بخر توش اسباب بازی هم داره که تو دویده بودی تو خیابون و گفتی ای بابا من جله می خوام اینا چی. بابایی دنبالت اومده بود ولی می گه یه آن ماشینی که با سرعت داشت می اومد رو دیدم و حرکت محمدرضا ؛ دیگه گفتم نمی رسم ولی یه لحظه بعد به خودم اومدم و دنبالش دویدم، بهش نرسیدم ولی تا جایی که می شد خم شدم و دستمو دراز کردم که ...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

ماجرای دیشب خیلی طولانیه نه که برای دو سه نفر هم تعریف کردم دیگه حس نوشتن ندارم. به طور خلاصه دیشب تصمیم گرفتیم بریم قلعه سحر آمیز (تصمیم گیری از 6 تا 9 شب طول کشید) دایی محمود، عزیز ؛ من ، تو ، ساحل راه افتادیم ترافیک شهر بازی تعطیل بود!!!!!!!!!!! برگشتن، گریه ، گول زدن پمپ بنزین ، صف، دعوا خوابیدن تو قبل از رسیدن به خونه بیدار شدن و گریه نصفه شب اینجا شهربازی نیست مامانی صبح می ریم شهربازی شبا هست و ............        
17 اسفند 1390

برایم تا ابد ترانه ماندن بخوان

سلام عزیزم، گلم، نور چشمم این روزا که نزدیک عیده و همه در تکاپو هستند بعضی خبرها آدمو به فکر فرو می برن، ننه ی تو هم که آخرشه. چند دقیقه قبل با صدای گریه همکارم دلم لرزید و ازش جویا شدم گفت یکی از اقوامش فوت کرده یه خانمی که مادر سه تا بچه بود. در حد توانم اونو دلداری دادم و برگشتم اتاق خودم ولی دلم گرفت، برای مادری که در حسرت نوازش فرزندانش موند و برای کودکانی که ............   دوباره فکرای مزخرف همیشگی اومد سراغم، کوچولوی من ، همش از خودخواهی نیست که دوست دارم بزرگ شدن تو رو ببینم، دلم می خواد هر کاری از دستم می یاد برای خوشحالی تو ، برای سعادت تو بکنم. ولی اگه اشک امانم بده، یه نفس عمیق کشیدم حالم بهتر شد... من کی ام،...
16 اسفند 1390

دیدگاه محمدرضا در مورد افراد

افراد از دید محمدرضا آقاجون: آقاجون پسته عزیز: عزیزم گفته آزادم هر کاری کنم دایی محمود: دایی ددری دایی محمد: دایی ژله و دایی آب جوش(نسکافه) بابایی: بابایی، خرید، آخ جون عمو مرید: عمو ماهیگیری عمو قاسم: عموی منه خاله جون: عشق منه و هرچی پوستر و عکس زیبا( خاله جون منه) خاله زهرا: خاله غذای خوشمزه فقط برای من بیار خاله زیبا: مامان امیرعلی عمه ژیلا: همه جیلای منه مادر بزرگ: مادر بزرگ کرمانشاهی مامانی: دوباره کجایی، هیچ وقت نیست، صبح نمی ری اداره      
16 اسفند 1390

14/12/90

کوچول موچول چطوری، صبح خیلی ناز خوابیده بودی، دلم می خواست ببوسمت ولی ترسیدم بیدار بشی. راستی از کفشی که دیروز برات خریدم خوشت اومد، من که خیلی ذوق کردم . هر چی می رم خرید دلم می خواد برای تو و بابایی خرید کنم. برای خودم هنوز هیچی نخریدم...  
14 اسفند 1390

ماجرای یک شب (13/12/90)

جوجه نازم سلام ، دیروز خاله زهرا با هستی و حسام اومدن خونه ما، نمی دونم چرا نمی ذاشتی حسام به اسباب بازی هات دست بزنه، از اونطرف هستی هم با تو بازی نمی کرد. خاله زهرا مثلا می خواست خرید کنه ولی هرچی من می گفتم یکی از بچه ها رو بذار پیش من، یکیشونو ببر خرید، گوش نمی داد، دلش می خواست بره توی یه مرکز خرید و از یه مغازه با اون سلیقه خوب ولی دیرپسندش یک دفعه برای هر دوتا جوجه اش خرید کنه؟! ای خواهر کوتاه بیا. خلاصه با هستی رفت ولی چیزی نپسندید و برگشت. عمو حسین نتونست بیاد دنبالشون، بابایی که می خواست اونارو برسونه گفت من و تو هم بریم خونه عزیز اینا تا صبح شنبه راحت بخوابی و بابایی مجبورت نکنه زود بیدار شی. ما هم حاضر ...
13 اسفند 1390