محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

شنبه 26 شهریور ماه

امروز صبح از وقتی سوار سرویس شدیم دلم شور می زد تو هم گیر داده بودی و صندلی جلو ، پشت راننده نشسته بودی . راننده خیلی تند می رفت آخرش طاقت نیاوردم از راننده خواهش کردم یه کمی آرومتر رانندگی کنه ولی... تا اینکه تو اتوبان مدرس یک دفعه لاینشو که سریع داشت عوض می کرد با یک کامیون تصادف کرد فقط خدا رحم کرد یک ثانیه زودتر تصادف می شد اتوبوس از وسط نصف می شد... جلوی کامیون و کابین بزرگ اون به اتوبوس کشیده شد و آینه بغل اتوبوسو کند و ... وقتی اتوبوس کنار اتوبان متوقف شد اولین چیزی که به زبونم اومد خدارو شکر بود و اولین کارم بوسیدن تو و اولین فکرم ارج نهادن به لحظه لحظه با تو بودن بود. وقتی تو رو گذاشتم مهد، رفتم اداره ؛...
26 شهريور 1390

سه شنبه 22 شهریور ماه

دیروز سه شنبه بود پارسا و مامانش با خاله سمانه هم با سرویس ما اومدند خیلی خوش گذشت محمدرضا با ناوجنگی پارسا بازی می کرد و من یک چیز تازه کشف کردم که محمدرضا می تونه قطعات خیلی کوچیک اسباب بازی رو سر جاش بذاره مثلا پرچم ناو پارسا جون . تازه فهمیدم چقدر می تونه با بچه های دیگه قشنگ بازی بکنه البته پارسا خیلی خوب با محمدرضا رفتار می کرد . خلاصه میوه خوردند و ریختند، خاله رزی پسته داد خوردند آب نبات پاستیلی خوردند و بازی کردند . به من با حضور رزی جون و سمانه خیلی خوش گذشت اصلا نفهمیدم کی رسیدیم امان از لحظه پیاده شدن اونا که محمدرضا سرویس رو سرش گذاشته بود که نرید پیش من بمونید.           ...
23 شهريور 1390
1