محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

دوستتون دارم

خدایا، خدای مهربون. امروز صبح به دستای تپلی محمدرضا نگاه می کردم و به شیرین زبونی فاطمه ی قشنگم فکر می کردم. خدایا ممنونم که دو تا گل زیبا و سالم و خوش اخلاق به من دادی . خدایا خودت از شری از هر بلایی حفظشون کن. صبح که آماده شدی با بابا بری مدرسه و من هم راهی محل کارم شدم. دلم می لرزید و برای سلامتیتون دعا می کردم اما دلم آروم نمی شد آخرش به خودم گفتم می سپارمشون به خدایی که خودش اونارو به من داده . خدایا خودت حفظشون کن. روز و روزگار با شما شیرینه اما مامان همش در حال بدو بدوه. یه مدت دیگه بدوبدو من کم میشه انشاالله بدوبدو شما بیشتر میشه ولش کن زندگی همینه. شاید فرصت زیادی نداشته باشیم که کنار هم باشیم اما از لحظه لحظه اش انرژی می گ...
17 بهمن 1397

شروع دوباره

امروز سالروز تجربه قشنگترین تجربه زندگی منه. روز تولد گل پسرمه. تولدت مبارک عشقم دوباره می نویسم براتون. این سه سال مامانی مشغول درس و مشق بود وقت نداشت. دوباره می نویسم دورباره از عشقم به شما و لذتی که با شما زندگی کردن داره می نویسم
1 بهمن 1396

کلا مشغولیم

پسمل گلم  که با افتادن دندونهای شیریش با مزه ترم شده؛ یک هفته نرفته مدرسه ، هر روز می گه مامانی بیا دو تایی قایق (غایب) شیم. چون من فقط شبا تو رو می بینم.... دخمل گلم الان چهارتا دندون داره، همش دوست داره از مبل و در و دیوار بگیره و بلند شه. حالا بلند می شه ولی چون چند دفعه خورده زمین، وقتی وایمیسه  اونقدر صبر می کنه که یکی بیاد کنارش بعد جیغ می زنه یعنی که منو بشون دیگه خسته شدم  (چون بلد نیست اون شیی رو رها کنه و بشینه) تازه یک ثانیه بعد یه چیز دیگرو گرفته و علی علی بعد از چند لحظه هم دوباره جیغ می زنه........... بابایی هم کار و بارشو ول کرده تا فرصت گیرش می یاد خونه است و قربون صدقه دخملی می ریه . اونم که بلده اوووووو...
3 آبان 1393

اولین روز مدرسه

ساعت 14 روز چهارشنبه 16 مهرماه سال 1393 اولین روز مدرسه رفتن پسر گلم که بابایی و مامانی و خواهری و عزیزجون همراهیش کردند . عزیز از زیر قرآن ردت کرد و برات اسفند دود کرد ، بابایی که مثل همیشه عجله داشت و می گفت زود باشد ، خواهری خوشحال از اینکه می یاد بیرون از خونه و من .... من غرق در خوشحالی از بزرگ شدن تو و ناراحت از اینکه کمتر می بینمت، این 6 سال بهترین دوران زندگی من بوده چون تو همراه من بودی و حالا بابایی می خواد که مدرسه تو نزدیک محل کار اون باشه و رفت و آمدت با بابایی. من سعی می کنم حداقل چند روز توی هفته بیام دنبالت و خودم بیارمت خونه. خنده داره نه ؟ بعضی از بچه ها اولین بار وقتی می رن مدرسه گریه می کنن ، حالا...
19 مهر 1393

دندون

دختر قشنگم مرداد ماه اولین دندونش رو تو مسافرت درآورد ، دندون دومش هم آخر شهریور در اومد جالب اینجاست یه دندون پایین و دندون دوم بالا آش دندونی براش درست نکردم چون برای داداشش هم درست نکرده بودم. ولی همه می گن دلیل دندون قروچه محمدرضا تو خواب اینه که براش آش دندونی درست نکردم. می خوام پنج شنبه به نیت دو  تا شون آش درست کنم.  
5 مهر 1393

چهار دست و پا رفتنا

دخترک من هم پس از ده ماه تازه چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفته و با سرعت همه جا سرک می کشه، دیروز اومده بود تو آشپزخونه ، سرش کرده بود توی ماشین لباسشویی و روی دو زانو بود و  می خواست بره توی ماشین.... منم که تجربه کارای داداشیشو داشتم ؛ دیدم با چسب زدن و با بند گره زدن کابینتا فایده نداره، یه طرف مبل ال رو گذاشتم جلوی کانتر آشپرخونه و یه راه باریک که تازه جلوی اون هم یه بالش گذاشتم برای ورود به آشپرخونه، بعد جلوی میز تلویزیون و جلوی پایه های میز ناهارخوریرو با بالش استتار کردم. تا جوجه گشنگم بتونه برای خودش بدون خطر دور بزنه . قربونت برم ، نخود کوچولو، جوجه قشنگ    
5 مهر 1393

دوستتون دارم گلهای من

روزای آخره شهریوره، سر مامانی خیلی شلوغ، از طرفی به خاطر گل دختر یک ساعت هم زودتر می یام خونه . وقت برای وبلگتون ندارم . گل پسرم می خواد به امید خدا امسال بره مدرسه البته پیش دبستانی گل دخترم هم پیش عزیز جونشه. نمی دونم چرا ولی از وقتی فاطمه به دنیا اومده انگار ما یه خانواده کامل شدیدم و همکاری ها مون هم با هم بیشتر شده. محمدرضا عاشقتم وقتی پای تلویزیون ماتت می بره و حواست به هیچی نیست . عاشق دستاتم وقتی دور گردنم حلقه می کنی و می گی مامان خواهش خواهش خواهش فاطمه عاشقتم وقتی دراز می کشی و سرتو به یه طرف خم می کنی و یه دستت روی یه دندونته و با اون یکی دستت انگشتای پاتو می گیری . با هزار زور و زحمت پا می شی می شینی و بعد ...
26 شهريور 1393