اولین روز مدرسه
ساعت 14 روز چهارشنبه 16 مهرماه سال 1393 اولین روز مدرسه رفتن پسر گلم
که بابایی و مامانی و خواهری و عزیزجون همراهیش کردند .
عزیز از زیر قرآن ردت کرد و برات اسفند دود کرد ، بابایی که مثل همیشه عجله داشت و می گفت زود باشد ، خواهری خوشحال از اینکه می یاد بیرون از خونه و من ....
من غرق در خوشحالی از بزرگ شدن تو و ناراحت از اینکه کمتر می بینمت، این 6 سال بهترین دوران زندگی من بوده چون تو همراه من بودی و حالا بابایی می خواد که مدرسه تو نزدیک محل کار اون باشه و رفت و آمدت با بابایی.
من سعی می کنم حداقل چند روز توی هفته بیام دنبالت و خودم بیارمت خونه.
خنده داره نه ؟ بعضی از بچه ها اولین بار وقتی می رن مدرسه گریه می کنن ، حالا مامان تو داره گریه می کنه.
آخه عاشقتم ، آخه دلم به دلت بسته است.
(ایشاالله تو زن گرفتنی من چه کنم ....)
خلاصه چندتا عکس انداختیم و راهی مدرسه شدیم، اونجاهم اسفند دودکرده بودند و از زیر قرآن ردتون کردند.
همین که وارد شدیم ، تو به یک پسربچه که تو حیات بود دیدی گفتی اسمت چی دوستم؛ اونم گفت من علیمبعد دست اونو گرفتی و با اون رفتی تو کلاس.(قربون پسر اجتماعی خودم)
تو مدرسه مامان و باباها رو بردند تو جلسه و برای شما هم جای دیگه جشن گرفتن.
راستی یادم رفته بود بگم که شب قبل وقتی وسایلتو آماده می کردم چی گفتی
شب اومدی کنارم گفتی مامان جون چی کار می کنی گفتم مامانی وسایلتو آماده می کنم تا فردا بری مدرسه، پیش دبستانی.
تو گفتی مامان جونم ، من که گفتم می خوام ماهی فروش بشم . تو اینپرنت هم تحقیق کردم ماهی فروشی سواد نمی خواد حالا تو می خواهی منو بفرستی پیش دبستان..............