محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

سال 91

1391/1/19 11:35
نویسنده : مامانی
299 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

گل پسر نازم، سال نو شد، خزان طبیعت سپری شد و بهار آمد و چه زیبا بهاری وقتی تو را در کنارم دارم.

نازنین مادر، خوشگلم، قربونت برمممممممممممممممممممممممممممممممم.

من و تو و بابایی از چند روز مونده به عید رفتیم کرمانشاه خونه مادربزرگ کرمانشاهی

 

 

اونجا هوا سرد و بارونی بود ولی آفتاباشم به موقع بود.

خیلی خوش گذشت همه عموها و عمه هات با خانواده هاشون هم بودن فقط جای پیام خالی بود.

روز سال تحویل وقتی صبح بیدار شدم فکر کردم ساعت ١٠ ولی ساعت ٧ هم نشده بود تو رو حاضر کردم و باهم رفتیم پبش بقیه پای سفره هفت سین و عیدی و ...

به عزیز اینا هم زنگ زدیم اردبیل بودن و در محاصره برف.

اونجا بین همه فامیل معروف شده بودی به هرکول آخه کارتون هرکولو خیلی دوست داری جالب اینجاست که مجسمه هرکول تو کوه بیستون کرمونشاه هست و همه فکر می کردن تو از اون مجسمه خوشت اومده و می گی هرکولم.

چوبهای ماهیگیری عمو مرید از دست تو در امان نبودن هر روز یکیشونو برمی داشتی.

یه بار هم رفتی کنار رود سیمره با بابایی و عمو مرید.

 

عروسی رفتیم ایلام اونم درست روزای بارونی ولی خیلی خوش گذشت، تو که دست عروسو گرفته بودی و می گفتی عروس منه می خوام با ماشین صورتیم ببرمش....

خاطرات عروسی خیلی زیاده ، فقط یه رسم خیلی جالب اونجا این بود که عروسی چند روزه و آخرین روز ناهار می دن و همه می رن. بعداز ظهر خانواده عروس یک مرغ بریون و پلو برای عروس و دوماد می آرن که اولین غذایی که بعد از عروسی، عروس و دوماد می خورن ....

امامزاده محمد(ع) رفتیم و بعد از زیارت عکس انداختیم و توی بازارچه کنار امامزاده تو زدی زیر گریه که همه مغازه اسباب بازی فروشی رو برداری و بیاری .....

تنگه مرصاد رفتیم عمو یوسف از خاطرات جنگ تعریف کرد. مامانی هم یه کوه بلندو به همراه زن عمو مهرانگیز فتح کرد که چون قله از پایین دیده نمی شد و مامانی طبق معمول گوشی برنداشته بود بابایی به دلشوره افتاده بود و ....

 

از گیلانغرب گذشتیم، پسرم سالها از جنگ گذشته ولی ذره ذره خاک کشورمون به دلیری و شجاعت مردان و زنانمون اعتراف می کنه و صدای باد صدای گامهای استوار اونارو به گوش می رسون صدای افراد غیوری که نه برای پول نه برای مقام فقط برای اسلام و ایران سینه سپر کرده بودن . هنوزم مین های کار گذاشته بعثی ها شهید می گیره، هنوزم مادرهایی چشم براه عزیزشون دوختن که شاید...

 

حالا که ما با خیال راحت و امنیت کامل تو کوه و تپه آتیش کباب راه می ندازیم نباید یادمون بره که ما مدیون خون شهدا هستیم. روحشان شاد و قرین رحمت الهی باد.

خونه عمه نسرین تو سراب نیلوفر رفتیم و حیاط بزرگ خونه اونا، تو رو یاد اردبیل انداخته بود و می گفتی اینجا خونه آقاجونمه....

طاق بستان رفتیم، قایق سواری، دنده کباب، شهربازی، غذاهای سنتی و ...

قرار بود بریم بانه ولی برنامه به هم خورد به دلایلی از جمله برف و ...

بازار اسلامی و تاریکه بازار رفتیم ( خوشبختانه جنابعالی به یک تفتگ رضایت دادی....)

عمارت معاون الملک و موزه مردم شناسی و موزه های دیگه چون چند بار رفته بودیم امسال نرفتیم ولی قول می دم انشا الله سال دیگه تورو ببریم .

هر روز هم پیاده روی می کردیم و تو رو پارک می بردیم

عید دیدنی هم که نگو بخور بخور، مامانی هم بیخیال رژیم. (فقط تو رژیمتو حفظ کردی نه شرینی لب  زدی نه شکلات به جز شکلاتای عمه نسرین که نمی شد ازش گذشت. اینا قسمت خوبه شه شما غذا هم نمی خوردی........)

خیلی پای تلویزیون ننشستی به جز جند برنامه از جمله مردان آهنین ، تازه یکی از شرکت کنندگان مسابقه مردان آهنین که شبیه عمو قاسمت بود برنده نهایی شد که تو ذوق کردی گفتی عمو قاسم برنده شد و ما از فرصت استفاده کرده و پیشنهاد کریم تو هم خوب غذا بخور تا مثل عمو قاسمت قوی ترین مرد بشی ( یاد مرحوم داداشی بخیر)

یه شب تا صبح تب کردی ، تب شدید تا صبح من و بابایی دیونه شدیم اصلا حال نداشتی و تند تند نفس می کشیدی اصلا متوجه نمی شدی که بهت شربت می دیم.

با پریا و هستی و محمد امین حسابی آتیش سوزوندید.

محیا گلی هم بهتون اضافه شده بود ، خب چون اون کوچولوتره و خلیی هم بامزهست همه حواسشون به اون بود و تو یه کمی اذیت می شدی...

هر وقت حرف از برگشتن می شد می گفتی من می مونم کرمونشاه ، شما برید سرکارتون زود برگردید....

آخ که ..............

خلاصه با وعده عروسی رفتن برگشتیم خونمون البته بعد از گره زدن چمنهای کرمونشاه

دو سه روز هم مرخصی گرفتم، با هم عید دیدنی رفتیم و کارامونو راست و ریست کردیم.

 عزیز کمی حال ندار بود (مامان جونم دوستت دارم ، هیچ وقت مریض نشو)، پای ساحل سوخته بود.( بگو چه جوری، در حین فوضولی و در سونای بخار، آخه دختر تو سونا چی کار داشتی....)

و امروز ١٩/١/٩١ تو رو آوردم مهد.

صبح بارون شدیدی می بارید منم با بار و بندیل و چتر و محمدرضا به بغل سرپایینی مهدو می رفتم و منتظر گریه زاری تو بودم ولی گوش شیطون کر بدون گریه رفتی .

حالا بستگی به جذب مربی مهد داره که تو سه چهار روز دیگه هم با خوشحالی وارد مهد بشی یا نه

نه ، نه ، با لبخند برو بذار منم خوشحال باشم.

زنگ زدم مهد خاله سیفی گفت خودتو هرکول معرفی کردی و با بچه ها داری بازی می کنی.

خدایااااااااااااااااااااااااااا جوجه کوچولو رو به تو می سپارم و بابت همه چیز ممنونم.

از بابایی تو هم ممنوم که سنگ تموم گذاشت بود و تلافی یه سال رو درآورد ولی دلمون می خواد بیشتر برای ما وقت بذاره خب دلمون می خواد دیگه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان محیا
19 فروردین 91 11:51
پس خدا رو شکر حسابی خوش گذشته. کاش عکس هم میذاشتی..
مامان محیا
19 فروردین 91 11:51
پس خدا رو شکر حسابی خوش گذشته. کاش عکس هم میذاشتی..
مامان دانیال
20 فروردین 91 8:28
خوشحالم که بهتون خوش گذشته. همیشه شاد باشید و به سفرهای خوب خوب برید
خاله محمدرضا
20 فروردین 91 11:38
سلام تو پست قبلی من نظر داده بودم ولی خبری ازش نیست محمدرضضضضضضضضضا دلم واست یه ذره شده