محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

تا ابد در قلب ما جاودانی

دلتنگت شدم دست بردم قلمی بردارم تا ز دوری تو،دل پاک ورق بشکافم اما قلم ننوشت ... و من فهمیدم که قلم هم می داند نباید با غصه نوشت با دل بشکسته نوشت باید از عشق نوشت از لحظه دیدار نوشت پس نوشتم تا بدانی تو حاصل عشق مایی با تو باشیم یا نباشیم تا ابد در قلب ما جاودانی  
25 مهر 1390

شیرین زبونم قربونت برم وقتی که ...

شیرین زبونم قربونت برم وقتی که می ری بالای سرسره  می گی مامان چطوری . قربونت برم وقتی که می ری بغل عزیزجون خودتو لوس می کنی می گی عزیزجون دوستت دارم. قربونت برم وقتی که با آقاجون برای جابه جا کردن ماشین می ری دستت می ذاری کنار گوشت می گی الو پلیس بیا همسایه آقاجونو ببر ،بعدشم حتما باید از در طرف راننده پیاده بشی. قربونت برم وقتی که آقای دکتر می شی به بابا آمپول می زنی می گی یه نفس عمیق بکش تموم شد. قربونت برم وقتی که از ترس دایی زود شلوارتو می پوشی می گی دایی می بره ها. قربونت برم وقتی هر عکس خوشگل می بینی می گی خاله آ.. منه . قربونت برم؛ حالا چرا دو روزه  اینجوری حرف می زنی : نمی خو...
23 مهر 1390

چی شده بود

دیروز بعد از ظهر که اومدم دنبالت از اول نق می زدی و بهانه می گرفتی اما اصلا فکر نمی کردم این کارو تا وقتی که به خونه برسیم ادامه بدی. مطمئنم تو مهد اتفاقی افتاده و از چیزی دلخور بودی و چون نتونسته بودی اون موضوع رو بیان کنی این کارا رو می کردی . هر چی بود حسابی مامانی رو اذیت کردی.   ...
20 مهر 1390

مهدکودک

پسرم، امروز از صبح با مامان محیا جون داریم اینور و اونور زنگ می زنیم برای حل شدن برخی از مسائل مهدکودک ، بابایی هم با تلفن راهنمایی های لازم رو می ده.  اینجور که معلومه موفق شدیم تا بینیم چی می شه. گل من ، نفس من ، میوه عمر من هر چند بابایی و مامانی ساعتهای زیادی از روز از تو دورند اما همه تلاششون شادی و سلامتی توه .                                                 ...
19 مهر 1390