محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

تو شیشه عمر منی ....

1390/12/20 14:24
نویسنده : مامانی
324 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم،

پنچ شنبه با بابایی رفتی آرایشگاه تا موهاتو مرتب کنی تا بریم آتلیه.

خیلی دیر کردید دلم شور افتاد.

وقتی رسیدید خونه بابایی سیاه شده بود و تو هم گریه می کردی ...

تو راه برگشت از آرایشگاه رفته بودید سوپری تا ژله بخرید چون پسر خوبی بودی و گریه نکردی تو آرایشگاه،آقای فروشنده به تو سک سک پیشنهاد کرده بوده و گفته از اینا بخر توش اسباب بازی هم داره که تو دویده بودی تو خیابون و گفتی ای بابا من جله می خوام اینا چی.

بابایی دنبالت اومده بود ولی می گه یه آن ماشینی که با سرعت داشت می اومد رو دیدم و حرکت محمدرضا ؛ دیگه گفتم نمی رسم ولی یه لحظه بعد به خودم اومدم و دنبالش دویدم، بهش نرسیدم ولی تا جایی که می شد خم شدم و دستمو دراز کردم که به کلاه کاپشنش رسید و کشیدمش،راننده هم که خدارو شکر مهارت داشت سریع ماشینو کج کرده بوده ولی سپر عقب ماشین به پات می خوره و پرت می شی.

بابایی وقتی رسید خونه یادش نمی اومد کجات خورد به سپر ماشین سرت، کمرت ، اصلا به پات فکر نمی کرد فقط می گفت سمت راستش بود...

و جالب اینکه منو توبیخ می کرد، البته به قول خاله رزی این به خاطر عذاب وجدانی بود که داشت.

باورت نمی شه که اون لحظه صدای بابایی رو شنیدم که داد زد و دلم لرزید ولی هی گفتم این فکرای الکی چی که من می کنم. غافل از اینکه ...

هر چی خواست خداست همون می شه ، چون دلیل دیگه ای نمی تونم بیارم که تو راه آرایشگاه تا خونه سه تا سوپری هست و شما تو هیچ کدوم خرید نکردید اومدید خونه رو هم رد کردید رفتید سر خیابون اصلی یه ژله بخرید!!!!!!!!!!!

موهاتو که آرایشگر فشن درست کرده بود تا عکس بندازی بهم خورده بود، فدای سرت.

ولی برای اینکه بابایی احساس می کرد سرت خورده به سپر ماشین و نمی خواستیم بخوابی با همون چشمای گریون بردیدمت آتلیه عکاسی ولی هرچی عکاس با تو حرف زد؛ گوش نمی کردی ، نمی خندیدی و ژست نمی گرفتی، خلاصه یه عکس ای انداختیمو برگشتیم، وقتی بردمت حموم کبودی زانوی پات معلوم کرد که سرت نخورده بوده، زود به بابایی زنگ زدم تا خیالش راحت بشه، بابایی زد زیر گریه (باورت می شه بابایی تو گریه کنه اونم با صدای بلند توی خیابون)

خدایا ممنونتم، همه چیز در گرو خواست توست، خدایا شکرت، خدایا خودت محمدرضارو بهمون دادی خودت نگهدارش باش.خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

الهی هرکی که چشم شور داره کور بشه، الهی الهی

 

 

از اون طرف برات بگم، بابایی به همه زنگ زده بود و ماجرا رو تعریف کرده بود خلاصه عزیز اینا که هر کدوم فکر می کردن فقط اونه که می دونی می اومدن خونه ما به تو سر می زدن، کرمانشاهی ها زنگ می زدن، اونایی که دوستت دارن صدقه می نداختن، خلاصه ماجرایی بود برای خودش جمعه...

تازه خاله زیبا و امیر علی هم اومدن و من امیرعلی رو بردم حموم، خیلی مزه داد یه کمی حالم بهتر شد.

می دونی انگار یادم رفته که تو رو تا یک سالگی جرات نمی کردم ببرم حموم ولی امیر علی رو مثل عروسک بغلم کردم و راحت حمومش دادم خیلی کیف کردم ولی این خاله زیبات هی داد زد بچه امو بده بچه مو نشور، گوششو بپا و ...

راستی مامانی امتحان گزارش نویسی داره و اصلا حال و حوصله کتاب خوندن نداره...........

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پارسا خان
20 اسفند 90 18:25
خدا رو شکر ، طفلی باباش چقد بهش سخت گذشته من همیشه میگم بچه ها رو فقط خدا باید نگه داره چون واقعا از دست ما خارجه
مامان دانیال
22 اسفند 90 10:11
حتی خوندن این مطلب هم تن و بدنم رو لرزوند. الهی بمیرم. چی کشیدید مخصوصاً باباش که اون صحنه رو دیده. می دونم که حتماً خیلی ترسیده بوده. ولی باز خدا رو شکر. خدا رو هزار بار شکر که به خیر گذشته عزیزم. امیدوارم خدا هم بچه ها رو در پناه خودش نگه داره
مامان دانیال
23 اسفند 90 9:38
غمهایت رو هیزم کم تا در آتش خاکستر شوند. چهارشنبه سوری مبارک
محیا یعنی تمام زندگی
23 اسفند 90 9:50
انشاالله بلا بدور ولی خودمونیم به این باباها هم نمیشه هیچ کاری رو سپرد خیالت راحت شد مثل مادرها که نیستند که در هر حال درسته هرچی خواست خدا باشه همون میشه ولی بعد از این خودت ببر به بابا ها اعتمادی نیست
مامان محیا
23 اسفند 90 11:24
خدا رو شکر بخیر گذشت و خدا رحم کرد
خاله محمدرضا
23 اسفند 90 13:00
سلام الهی من بمیرم چرا به من نمی گی....... از اون موقع این همه با هم حرف زدیم دریغ از یه کلمه واقعاً که من باید بیام اینجا بخونم