محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

بدون عنوان

1390/12/17 9:37
نویسنده : مامانی
197 بازدید
اشتراک گذاری

ماجرای دیشب خیلی طولانیه نه که برای دو سه نفر هم تعریف کردم دیگه حس نوشتن ندارم.

به طور خلاصه دیشب تصمیم گرفتیم بریم قلعه سحر آمیز (تصمیم گیری از 6 تا 9 شب طول کشید)

دایی محمود، عزیز ؛ من ، تو ، ساحل راه افتادیم

ترافیک

شهر بازی تعطیل بود!!!!!!!!!!!

برگشتن، گریه ، گول زدن

پمپ بنزین ، صف، دعوا

خوابیدن تو قبل از رسیدن به خونه

بیدار شدن و گریه نصفه شب

اینجا شهربازی نیست

مامانی صبح می ریم

شهربازی شبا هست و ............

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان محیا
17 اسفند 90 10:04
همینجوری هم خوب بود. فهمیدیم چی شد..
خاله محمدرضا
17 اسفند 90 10:57
سلام آخییییییییییییی چرا خوب تعطیل بود؟؟؟؟؟؟!!!! ان شالله یه روز دیگه برین فقط زودتر تصمیم بگیرین و برین فغت تا 20 وقط داره هاااااااااااااا مطمئنم خیلی بهتون خوش میذگره
مامان پارسا
17 اسفند 90 13:16
اینطوری خوبه مختصر و مفید هم نویسنده خسته نمیشه هم خواننده من شدیدا استقبال میکنم
خاله محمدرضا
20 اسفند 90 12:45
سلام تموووووووووووووووووم شد امروز 20مه