محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

شهریور ماه

1392/4/12 12:30
نویسنده : مامانی
216 بازدید
اشتراک گذاری

امروز شنبه 25/6/91

جوجه خان شب به امید اینکه مهد نره خوابیده بود صبح هم با گریه که مهد نمی رم خونه رو رو سرش گذاشته بود و بابای نازکشش هم کوتاه اومد و اونو با خودش برد سرکار....

من با مربیت خاله الناز صحبت کردم تا ببینم علت اینکه یک هفته است تو مهدو دوست نداری و هر شب خواب می بینی و گریه می کنی چی .

البته به جواب نرسیدم ولی خب امیدوارم وضع بهتر بشه.

گل مادر نمی خوام به زور بیایی مهد ولی مهد بهتر از اینکه تو محل کار بابایی بدون استراحت و امکان بازی بشی.

دوستت داریم . با بابایی خوش بگذرون ولی فردا بیا مهد بدون گریه جون مامان.

هزار بوس

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد     چه غم ز خاتمی که گهی گم شود دارد

به خط و خال  گدایان مده خزانه دل         به دست شاهوشی ده که محترم دارد

 

پسرم با باباییش دیروز رفته سلمونی، خوشگل کرده، پیتزا خورده، حسابی شیرین زبونی کرده...

 


 

یکشنبه 26/6/91

صبح با کلک و بازی آوردمت مهد، گفتی مامان فقط جایزه مو که گرفتم فرار می کنیم.

به خاله الناز سپردم که هواتو داشته باشه .

فدات بشم عزیزم

بعد از ظهر اومدم دنبالت ، دل کوچولوت پربغض بود ولی بهانه­ نداشتی تا اینکه یادت افتاد؛ مامانی بریم خونه عزیزاینا(پسرم من خسته ام ) اما پسمل زورگو مامانی رو کشون کشون برد.

تازه دوتا ماهی ژله ای که خاله آنا بهش داده بود رو هم به عزیزجونش داد و گفت برات هدیه آوردم. خاله زهرا هستی رو برده بود دندون پزشکی ، ساحل اومد به تو غذا بده که پرید تو گلوت ، من اونقدر خودمو کتک زدم که هنوزم دست  و پام درد می کنه. آخه تو نفس منی بالاخره وقتی بالاآوردی حالت بهتر شد.

حسابی با ساحل با دوچرخه بچه همسایه بازی کردی. تازه چاقو برمی داشتی می گفتی من نینجام باید شمشیر داشته باشم که با بدبختی ازت گرفتم. بچه پرو

خوب شد رفتیم خونه عزیزاینا یه کمی درد دل کرد حالش بهتر شد.

عزیز پاش درد می کنه با زبون بی زبونی به من می گه تو منو ببر دکتر.خودش نمی ره کسی هم به فکرش نیست.

اداره ، درس، تو جیگری، من خسته، نمی تونم دیگه اما تصمیم گرفتم این کارو بکنم هر چند وقت و توان ندارم ولی مامانمو خیلی دوست دارم.

از عزیز حال آقاجونو و دایی ها تو پرسیدی که عزیز عاشق شیرین زبونی توه

اومدنی هم گریه کردی که سیخ کبابارو برداری که مثلا چوب نینجاییتن.

شب اومدیم خونه برات کارتون گذاشتم و کباب تابه ای درست کردم خوردی و لالا کردی.

زندگی مثل پاییزه،هم قشنگه،هم غم انگیز         قشنگیش به خاطر تو و غمش به خاطر دوری از تو

دوشنبه 27/6/91

صبح کلی فکر کردی چی رو بهانه کنی ، ساعتتو بهانه کردی که ساعتم بدید تا بیام. هرجارو گشتیم پیدا نکردیم . من یه کمی عصبانی شدم.

خلاصه با گریه اومدی دم سرویس ولی چه اومدنی دست باباییتو گرفته بودی که من می خواهم پیش بابام بمونم و گریه .

منم به خاطر اینکه حواست پرت بشه گریه نکنی می گفتم آره مامانی گریه کن اخه آب غوره نداریم با چی سالاد درست کنم تو می گفتی نخیرم من گریه نمی کنم گریه برای نی نی هاست ولی های های های...

خلاصه سرویسو و رسیدن به مهد و چسبیدن به مامان.

تا 9 منو نگه داشتی و در یک لحظه که حواست نبود من اومدم بیرون و تو بعد از 5 دقیقه فهمیدی من نیستم شروع کردی به گریه.

من همونجا بودم فقط پشت در ، من هم با تو گریه کردم که چرا تو عزیزترین کسمو باید تو مهد بذارم. من تا آروم شدنت وایسادم وقتی که آروم شدی و خاله بهت شکلات داد رفتم.

مامانی بوسه جادویی یادت رفته ...

................

بعد از ظهر هم با آواز گریه اومدی بیرون ، شیطونک لوس من.

راستی حدیث داریم که کسی که نیتی رو می کنه انگار اونو انجام می دهد.

آره من نیت کردم عزیزو ببرم دکتر ، شرایطی پیش اومد که خاله زهرا با عزیز برن دکتر.

این هم لطف خدا بود چون من الان نمی تونستم ببرمش.

شب با هم کتاب " دستهای که بوسه می زدو خوندیم"

 

سه شنبه 28/6/91

صبح گل پسرم ، گفت مامانی بریم زیارت عاشویا، گفتم اگه درست بگی زیارت عاشورا می ریم ، گفتی و رفتیم، خاله آنا هم اونجا بود، نون و پنیر و چای خوردی ، همه چی خوب بود تا اینکه مراسم تموم شد و وقت رفتن به مهد که ماجرا شروع شد.

من نمی خوام برم، پیش من بمون، دوستت دارم....

خبر جدید، مربیت عوض شده الان خاله مریم مربی شماست.

گل پسرمی به خدا

بعد از ظهر با هم رفتیم راکت بدمینتون خریدیم، ماشاء الله پسرم چقدر سریع یاد می گره تازه ادای منو در می آره: "ببین ببین این جوری بنداز"

به مامانی گفتی : مقنون مامان که برام راکت خریدی.

الهی فدات بشم.

خلاصه خیلی حال کردیم ، شبم بغلت گرفتی و خوابیدی .

 


 

چهار شنبه 29/6/91

امروز با راکت اومدی مهد و کلی تو راه از زبون خانم سیفی درباره راکتت حرف می زدی که محمدرضا چقدر راکتت قشنگه از کجا خریدی و...

بچه های کلاستون خیلی زیادند.

امروز بعد از ظهر به امید خدا می ریم خونه عزیزاینا ..........

تا بعد نفس

بعد از ظهر رفتیم خونه عزیزاینا و خاله زهرا اینا

حسابی بازی کردی و آخرش با گریه اومدی .

همش می گفتی ساحل جونم ساحل جونم، دخترم دخترم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)