محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

به ازای هر نی نی یک زمین خوردن

1392/7/2 12:15
نویسنده : مامانی
559 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه ، صبح اول هفته بعد از دو روز تعطیلی، مامانی خسته از بی خوابی مداوم شبانه به همراه گل پسر راهی اداره شد.

کیف خودم سنگین ، کوله تو هم به خاطر ملافه هات که آورده بودم خونه و برات شسته بودم ، سنگین تر

تو سرویس از سردرد چشممو بسته بودم و نفهمیدم کی رسیدیم

انگشت زدم و راهی مهد شدیم که یک دفعه مثل یک چوب خشک با پهلوی راست با چادر و دو تا کیف

.

.

خوردم زمین.

یه صدایی به من می گفت بخواب دیگه بلند نشو ، سبک شده بودم مثل یه پر اما یه لحظه احساس کردم دست چپم گیره ، کیف تو توی دستم بود.

همون لحظه بدون اینکه هیچ فکری بکنم پاشدم ایستادم.

همکارا که منو تو اون حال دیده بودن ، اومدن دورم و گفتن بیا اینجا بشین و ... خلاصه یکی لباسمو می تکنوند ، یکی کیفمو از تو جوب درمی آورد  و ...

ولی من بی اختیار و بدون توجه به اطرافیان چشمم به تو بود.

تو سریع کیفتو انداختی کولت و گفتی مامان بریم.

عزیزم کیفت سنگین بود ولی من نمی تونستم ازت بگیرم و به خاطر تو اشکامو قورت دادم و راه افتادم.

خودمو تا پشت دندون پزشکی رسوندم و همون جا روی چمنهای خیس نشستم

تو و چشمهای نگران تو به من نیرو داد تا بلند شم و تو رو تا مهد برسونم و خدا می دونه چطوری اومدم اداره و صدتا پله رو اومدم بالا.

که مامان رژین منو دید بی اختیار زدم زیر گریه و ماجرا رو تعریف کردم ، اون منو آروم کرد و گفت بریم درمانگاه، واقعا می گم هیچ وقت نمی خوام باعث زحمت کسی بشم اول گفتم نه ، یعنی می خواستم با آژانس برم و به کسی هم نگم ولی اون فهمید و با من اومد .

درمانگاه دانشگاه ما و دکتر قشنگاش نوبرند ، یعنی خدا کنه گذر هیچ کس به اونجا نخوره (البته حساب کارکنانش جدا ست خیلی خانومند ولی دکتراش......)

هزار ماشاالله درمانگاه مجهز ما دکتر زنان هم داشت من هم رفتم اتاقش، فرمودند درو ببند، ماجرا رو تعریف کردم و ایشان به دنبال گوشی برای شنیدن صدای قلب نی نی، همه کشوها و فایلها رو ریختن بیرون و سر و صدا ، من تو دلم گفتم الان فرزانه می گه توی این اتاق چه خبره؟؟؟؟

خلاصه گوشی پیدا نشد ایشون رفتن گوشی دکتر عمومی جان را آوردند و مرا در صندلی معاینه زنان نشاندند و در آخر گفتن با این نمی شود بهتر است یک سونو بکنی چون احتمال خونریزی داخلی و پارگی جفت وجود دارد.( خدا نکنه، خیلی ممنون از همدلی و همکاری و ....)

با هزارتا خجالت همراه فرزانه جون راهی خیابان ولنجک و دور و بر دانشگاه شدیم.

درمانگاههای خصوصی مستقر در این منطقه به اطلاع ما رساندند که هیچ سونوگرافیستی در این منطقه در این ساعت کار نمی کند و ما به ناچار راهی بیمارستان دولتی وابسته به دانشگاه شدیم.

پرسنل اورژانس سریع ما را به واحد زنان ارجاع دادند و در آنجا ما را بسی دلداری دادند که طوری نیست ولی سونو انجام شود و آن هم اورژانسی

اورژانسی منظور ٣ساعت و شاید بیشتر طول کشید تا انجام شود آن هم با ناز و ادای خاص دانشجویان آنجا که دیگر وقت کار ما تمام است و برای ما توضیح نداده اند چرا اورژانسی است و ...

خلاصه سونو انجام شد و گفتند که یک ربع بعد دوباره باید انجام شود به موردی مشکوکیم.

همین یس برای دلهره های بی پایان من

١٠ دقیقه نشده بود که صدایم کردند و دوباره سونو و گفتن خدارو شکر چیزی نبوده ، انقباضات رحمی بوده است.

منتظر جواب نشستیم، شاید انتظاری طولانی تر از زمانی که برای گرفتن سونو صرف کردیم.

گفتیم حالا حتما متن بلند بالایی است که این زمان طولانی را به خود اختصاص داده است.

ساعت یک ربع به سه ظهر به ما جواب دادند آن هم با التماس و ... ( همش سه خط)

آیا این همه زمان برای تایپ سه خط متن از قبل آماده نیاز بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آمدم اداره، خاله رزی محمدرضا برام ناهار آورد و دلخور بود که چرا به اون نگفتم ولی دوست خوبم من واقعا نمی خواستم به کسی بگویم و اسباب زحمت کسی باشم و الان هم از فرزانه بسیار ممنونم و برایش بهترینها را آرزو می کنم و شرمنده ام که نزدیک ٧ ساعت وقتش را گرفتم و او مجبور به بدوبدو در پله های بیمارستان شد.

راستی یادم رفت بگویم که بابایی جنابعالی هم هر دقیق یک بار زنگ می زد و می خواست بیاید ولی من از او خواهش می کردم که نیازی نیست.

اما لحظه به لحظه گزارش می دادم و خوش به حال من و تو و فاطمه که بابایی اینقدر نگرانمون هست.

از همه اینها بگذریم تازه وقتی خیالم از بابت خواهرت راحت شد احساس کردم چقدر دستم و پهلویم درد می کند . باور کن که تا آن موقع اصلا دردی حس نمی کردم.هنوزم خوب نشده و احساس کوفتگی دارم.

وقتی رفتیم خونه بابایی خیالش کمی راحت شد زد زیر خنده گفتم برای چه می خندی ، جواب داد که یادته برای محمدرضا هم خورده بودی زمین.

آره مامانی،آبان ٨٧ بود یه روز بارونی یه همایش به مناسبت میلاد امام رضا (ع) داشتیم که مثلا مامانی دبیر اجرایی اون بود، تو رو هفت ماهه باردار بودم، سخنران و مداح نیومدن آخه تو ترافیک مونده بودن.

سالن پر شده بود همه منتظر شروع برنامه بودن.

با اون شکم قلمبه و دماغ پف کرده رفتم روی سن و نقش سخنران رو ایفا کردم و بعد از حاضرین پرسیدم که آیا کسی شعری در مدح امام رضا (ع) بلده که یکی از دانشجوهای روشن دلمون گفت من می تونم این کارو بکنم که از او دعوت کردیم اومد روی سن و روی صندلی نشست و چنان دکلمه و مدحی در وصف امام رضا (ع) اجرا کرد که هیچ کس نمی تونست اونطوری برنامه اجرا کنه و بعد هم مسابقه و پذیرایی و پایان مراسم به خوبی و خوشی.

از پله های کج و کله دانشکده ادبیات به همراه خاله مهدیه و خاله مریم می اومدم پایین که یک دفعه سرم گیج رفت و پله ها رو قل خوردم اومدم یک پاگرد پایین.

یک آقایی که پایین پله ها بود گقت خانومها بلندش کنید ، خاله مریم و خاله مهدیه که شوکه شده بودند چند لحظه سرجاشون خشکشون زده بود بعد خاله مریم به جای گرفتن دستم می گفت پاشو بگیر بلندش کنیم.

خاله مهدیه بدو رفت از دانشکده قند آورد گذاشت دهن من به جای آب قند.

منم که زانوهام درد گرفته بود و چادرم خیس و خودم شوکه ، خنده ام از رفتار دوستام گرفته بود.

خلاصه بگذریم چطوری سوار سرویس شدم و خودمو به یک دکتر رسوندم ، اون منو معاینه کرد و گفت نی نی حالش خوبه ولی بهتره دو روز استراحت مطلق داشته باشی و ...

خلاصه دور باشه قضا و بلا ، دور باشه چشم ...

جالب اینکه دکتر الان مامانی همون خانم دکتره که اون روز منو معاینه کرد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

محیا یعنی تمام زندگی
6 مهر 92 13:27
خدارو شکر بخیر گذشت بعد ازاین بیشتر مواظب باش
خاله محمدرضا
9 مهر 92 12:25
سلاام عزیزم بیشتر مواظبه خودت باش خدا رو شکر به خیر گذشت
مانی محیا
10 مهر 92 10:08
خدا رو شکر بخیر گذشت. دختر اونقدر لای خوندن متنهات اشک ریختم که تازه دانشجو اومدو آبروم رفت..از بس با احساس نوشتی. خواهر الان دچار عذاب وجدان نشیها. متنت قشنگ بود