محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

روز خوبی رو شروع نکردم اما خوشحالم...

1390/6/23 9:24
نویسنده : مامانی
185 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب محمدرضا اصلا خوب نخوابید راحت نفس نمی کشید نمی دونم سرما خورده یا آلرژی فصلیش عود کرده صبح هم تو سرویس بالا آورد مجبور شدم لباسش رو عوض کنم و روکش صندلی رو در بیارم تا تو خونه بشورم چه خوب شد خاله جونشو دیدیم چون حالم خیلی بد شده بود پیش محمدرضا خودمو کنترل می کردم اما طاقت ناراحتی اون اصلا ندارم . خلاصه رفتیم زمین چمن تا به سر محمدرضا هوایی بخوره یه کمی هم من راه رفتم تا حالم بهتر بشه بعد رفتیم مهد کودک می ترسیدم نره اما با محبتهای خانم سیفی خیلی راحت رفت سر کلاس .

من و خاله جونش در راه رفتن به محل کار بودیم خیلی شرمنده بودم چون اون باید خیلی سربالایی می رفت اما یکی از همکاراش با ماشین اونو برد .

خاله جونش که رفت خاله راضی رو دیدم که تازه رسیده بود بهش گفتم محمدرضا اینطوری شده یه راهنمایی خیلی خوب کرد گفت بهش نبات داغ بده اگه رودل کرده باشه دفع می شه اگه سرماهم خورده باشه معلوم میشه واسه همین زنگ زدم به خانم سیفی که برای محمدرضا نبات داغ ببرم گفت ما تو مهد داریم بهش می دیم .

صبح خوبی رو شروع نکردم اما خوشحالم چون اطرافیان خیلی خوبی دارم و باز خوشحالم چون حس مادر بودن رو هر روز بیشتر از دیروز درک می کنم دعا می کنم خدای مهربون همه اونایی که دوست دارن مادر بشن رو به آرزوشون برسونه ، جوجوهای همه مامان رو هم حفظ کنه ، جوجه کوچولوی ناز من هم هیچیش نباشه و زود زود خوب بشه .

مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است           دلواپسیهایم دو چندان شد خدا را شکر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله
23 شهریور 90 10:52
سلام محمدرضا جیگره خالشه ان شالله خوبه خوب می شه راستی محمدرضای من لاگر شده ها حواست بهش بالشه لطفاً