دلم برای اون روزا تنگ شده
دیشب وقتی تو خوابیده بودی خاله زهرا با دایی محمود و هستی و حسام اومدن خونه ما.
خاله زهرا می خواد حسام رو از شیر بگیره واسه همین خیلی پکر بود ، یاد خودم و خودت افتادم.
دلم تنگ شد برای اون روزا که می اومدی تو بغلم ، نگاهتو می دوختی تو چشمام، با دستای تپلی کوچولوت نوازشم می کردی و شیر می خوردی اون موقع من نه از اجبار بلکه چون با چشمای قشنگت طلسمم می کردی هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم نه با کسی صحبت می کردم نه حتی تلویزیون نگاه می کردم و نه هیچ کار دیگه ای ، فقط مات تو بودم .
دلم تنگ شده برای ماما مَمَ گفتنات .
آخه چرا مامانا باید جوجوهاشون از شیر بگیرن!!
اون موقع که من تصمیم گرفتم بزرگ شدن تو را با گرفتن از شیر به خودم ثابت کنم تو با کمی سس گوجه فرنگی قانع شدی که اوف شده دیگه از من شیر نخواستی بگذریم از اینکه بعد از دو سه ماه با دیدن شیر خوردن حسام و محیا و امیرعلی فیلت یاد هندوستان کرد و ...
اما من تا یک هفته مریض شدم تب و لرز داشتم و در آتش تردید می سوختم.
تو هم شبها بیدار می شدی بهانه می گرفتی ولی بعد می گفتی اوف شده، من آب می خوام. قربون عطش و تشنگیت مامانی
بابایی که عشقش تویی، همش به من می گفت چرا به بچه ام شیر نمی دیدی. شبا با تو بیدار می شد با تو غصه می خورد و غصه منو بیشتر می کرد بعضی وقتا فکر می کردم اگه می تونست خودش به تو شیر می داد چون اصلا اصلا طاقت یه لحظه غم تو رو نداره ( خیلی ام لوست می کنه البته حالا فکر نکنی حسودیم می شه ها)
عکس پایین، وقتی که چند ساعت از شیر نخوردن تو می گذشت .
سه شنبه ١٩/١١/٨٩ . اون موقع تو دو سال و هیجده روزت بود، وزنت ١٦ کیلو گرم و قدت ٩٠ سانت، وسایل مورد علاقه ات آچار و پیچ و فنر و ...