محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

دلم برای اون روزا تنگ شده

1392/6/27 9:54
نویسنده : مامانی
246 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب وقتی تو خوابیده بودی خاله زهرا با دایی محمود و هستی و حسام اومدن خونه ما.

خاله زهرا می خواد حسام رو از شیر بگیره واسه همین خیلی پکر بود ، یاد خودم و خودت افتادم.

دلم تنگ شد برای اون روزا که می اومدی تو بغلم ، نگاهتو می دوختی تو چشمام، با دستای تپلی کوچولوت نوازشم می کردی و شیر می خوردی اون موقع من نه از اجبار بلکه چون با چشمای قشنگت طلسمم می کردی هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم نه با کسی صحبت می کردم نه حتی تلویزیون نگاه می کردم و نه هیچ کار دیگه ای ، فقط مات تو بودم .

دلم تنگ شده برای ماما مَمَ گفتنات .

آخه چرا مامانا باید جوجوهاشون از شیر بگیرن!!

اون موقع که من تصمیم گرفتم بزرگ شدن تو را با گرفتن از شیر به خودم ثابت کنم تو با کمی سس گوجه فرنگی قانع شدی که اوف شده دیگه از من شیر نخواستی بگذریم از اینکه بعد از دو سه ماه با دیدن شیر خوردن حسام و محیا و امیرعلی فیلت یاد هندوستان کرد و ...

اما من تا یک هفته مریض شدم تب و لرز داشتم و در آتش تردید می سوختم.

تو هم شبها بیدار می شدی بهانه می گرفتی ولی بعد می گفتی اوف شده، من آب می خوام. قربون عطش و تشنگیت مامانی

بابایی که عشقش تویی، همش به من می گفت چرا به بچه ام شیر نمی دیدی. شبا با تو بیدار می شد با تو غصه می خورد و غصه منو بیشتر می کرد بعضی وقتا فکر می کردم اگه می تونست خودش به تو شیر می داد چون اصلا اصلا طاقت یه لحظه غم تو رو نداره ( خیلی ام لوست می کنه البته حالا فکر نکنی حسودیم می شه ها) 

عکس پایین، وقتی که چند ساعت از شیر نخوردن تو می گذشت .

سه شنبه ١٩/١١/٨٩ . اون موقع تو دو سال و هیجده روزت بود، وزنت ١٦ کیلو گرم و قدت ٩٠ سانت، وسایل مورد علاقه ات آچار و پیچ و فنر و ...

 

m-f

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان راشين
28 شهریور 90 11:21
محمد رضا مامانت با اين نوشتنش اشك آدمو در مياره . اي مامان عاشق پيشه . فكر كنم اگرخدا بهش100 تا بچه ديگه هم بده همينجوري مي نويسه .آدم فكرميكنه خودش اصلاعاشقي بلد نيست


خاله عزیزم اینو به کسی بگو که تو رو نشناسه چون مامانی پیش عشق بازی تو لنگ می ندازه اوستای عاشقی
خاله
28 شهریور 90 11:29
دوباره سلام
منم دلم تنگ شده البته از حدوداً یه هفته پیش
می دونی واسه چی ؟؟
واسه سون آب، مامانی می رفت دنبال کارهای دانشگاه من تنها می موندم وقتی میومد واسه من و خودش سون آب می خرید یه روزم من ازش خواستم جوراب ساق کوتاه از این نازکا رنگه قرمزشو واسم بخره هرچی گفت این رنگش قشنگ نیست اما مرغ من یه پا داشت نه بیشتر، همون رو واسم خرید خیلی دوسش داشتم وقتی راه میرفتم و نگاش میکردم خیلی لذت می بردم از اینکه خودم رنگشو انتخاب کردم
چه روزایی بود ........
چه دلبستگی هایی داشتم......
با چیا خوشحال میشدم.......
چه زود گذشت ......
چه زود بزرگ شدم.....
چه زود همسر شدم........
خیلی دوست داشتم بازم برمی گشتم به اون دوران.......




سلام خواهر کوچولوی من همیشه دوستت دارم من جوراب قرمز تو رو فراموش کرده بودم ولی کارای بامزتو هرگز فراموش نمی کنم.
می بینی روزا چه زود می گذرن یه روز هم به امید خدا محمدرضا بزرگ می شه و به من می گه مامانی یادته ...
و من در حسرت گذشته سری به نشانه تایید تکون می دم.
روزا می یان که برن اما آرزو می کنم شادی ها تون جاویدان بمونه.




خاله
28 شهریور 90 12:23
مامان محمدرضا جججووووونممممم دوست دارم یه عالممممههههه
مامان محیا
29 شهریور 90 11:36
هی خواهر غصه نخور تو باید قوی باشی
به این عشق محمدرضا دل نبند که پشیمون میشی حالا از من گفتن

محمدرضا دلبند منه وقتی که بزرگ شدو به امید خدا به عشقش رسید باز هم دلبند منه اما هیچ وقت ازش توقع پایبندی ندارم...
مامان صدف
29 شهریور 90 13:16
خاله بزرگ شدی، همسر شدی، به زودی ایشاله مامان هم میشی