محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

هیچی نیست هیچی نیست عزیزم زود خوب می شی

1390/7/11 12:00
نویسنده : مامانی
182 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازنازی مامان امروز بابایی می ره جواب عکسهای رادیولوژی رو بگیره یه کم دلمون شور می زنه ولی توکل به خدا انشاء الله هیچیت نیست به قول خودت "هیچی نیست هیچی نیست عزیزم زود خوب می شی."

دیروزم یه روزی بود برای خودش . تو رادیولوژی، آقای دکتر به خاطر اینکه همکاری کنی بهت گفت آوردی عکس خرسیتو بندازی تو هم گفتی آره بعد گفت بیا از تو هم عکس یادگاری بندازم، سرتو بالا بگیر یه لبخند بزن همینطوری بمون. عکس سینوساتم که با ترفند ژست آقا شیر جنگل خشمگین ازت انداخت.

الهی قربونت برم  با اینکه از فضا ترسیده بودی و صدای تپش قلبتو می شنیدم ولی با اطمینان همکاری کردی و پسر خوبی بودی.

 

 

بعضی وقتا خودم نمی تونم ببخشم آخه اگه من نمی یومدم اداره و توی خونه پیشت می موندم آلرژی تو عود نمی کرد  و سرفه نمی کردی ولی اون موقع ...

من از عزیزجون ممنونم که تا حالا تو رو نگه داشته الانم حاضر نیستم بهشون زحمت بدم به همین خاطر حدود یک ماهه که می یارمت مهدکودک . صبحها قوقولی قوقو می کنی، می یای تو اتاق ما تا بیدارمون کنی، می پری تو بغل من بعد بابایی رو بوس می کنی میگی بابایی پاشو خورشید خانوم آفتاب کرد ببین هوا روشن شده ، بابایی هم که از یک ساعت قبل بیداره نمازشم خونده خودشو به خواب می زنه می گه می خوام بخوابم تو دوباره بوسش می کنی می گی پاشو پاشو.

وقتی دست و صورتت رو می شوریم با هزارتا فیلم و کلک یه کمی شیر می خوری و حاضر می شیم بعدش راه می افتیم .

یه روز حال داری تا ایستگاه سرویس راه می یایی و شعر می خونی یه روز نق می زنی و تو بغل بابایی می یایی یه روز می گی زودتر بریم می خوام برم مدرسه با بچه ها بازی کنم یه روز می گی من مهد کودکو دوست ندارم می خوام برم خونه عزیزاینا یه روز یه روز الان بیشتر از سی روز شده...

اُه داشت یادم می رفت رفیقتم که هر روز با خودت می کشونی مهد، خرسی رو می گم .

مامانی هم یه ساک دستی خودش یه کیف جنابعالی کمه باید خرسی شمارو هم برداره و همینطور دست وروجک شیطونش بگیره .

وقتی می رسیم مهد یه روز با خوشحالی می ری یه روز بغض می کنی (نکن این کارو طاقت ندارم اون نگاه پر غصه رو ببینم)

بعد از ظهر که می یام دنبالت دیگه جون خاله جون بیا جون مامانی بیا و ... تا قدم رنجه کنی راه بیفتی بریم انگشت بزنیم و سوار سرویس بشیم بعضی وقتا هم می مونی پیش محیا جون تا من برم انگشت بزنم و برگردم که همینجا جا داره از مامان  محیا جون تشکر کنم.

بابایی هر روز سعی می کنه کاراشو طوری تنظیم کنه که وقتی سرویس می رسه بیاد دنبالمون با هم بریم خونه .

تو خونه تا تو با بابایی بازی می کنی من بدو بدو شام درست می کنم لباسهای فرداتو حاضر می کنم ...

بعد بابا دوباره می ره سرکار ،تو هم شروع می کنی گریه کردن دنبالش. یه کم که می گذره آروم می شی با هم بازی می کنیم و شام می خوریم؛ به عزیز اینا زنگ میزنیم و تو می خوابی بعضی وقتا منم کنارت خوابم می بره تا وقتی بابایی کلید می ندازه درو باز کنه از خواب بیدار می شم، کلی کار دارم برای انجام دادن و حرف دارم برای گفتن ولی وقت ندارم و دوباره فردا و فردا ... .

بعضی روزا برنامه فرق می کنه مثل دیروز که به خاطر سرفه هات بردیمت دکتر و ایشون دستور دادن از ریه و سینوسات عکس بگیریم...

من از یکنواختی خوشم نمی یاد اما یکنواختی رو به دیروز و دیروزها ترجیح می دم.

امیدوارم اگه قراره روزمون یه جور دیگه باشه به خوشی و شادی باشه .

تو هم از این سوسول بازیها دست بردار مادر ، آلرژی و سرفه چیه، مثل بقیه به این دود و دم عادت کن دیگه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کودک متفکر
10 مهر 90 15:27
بيش از 130 داستان گوياي موزيكال كودكان