محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

یه روز خیلی خیلی برفی

1390/8/21 10:00
نویسنده : مامانی
382 بازدید
اشتراک گذاری

امروز سه شنبه بود یه روز خیلی خیلی برفی

به خاطر برف نتونستیم بریم زیارت عاشورا از همینجا سلام می دیم.

تو راه مهد همش می ترسیم سر بخوری برای همین بغلت کردم ولی تو گفتی می خوام راه برم می خوام راه برم بعدشم میخوام برف بازی کنم .

برف بازی کردی، سر خوردی، خیس شدیم . اولش همش می گفتم نکن، سرده ، بدو ، ولی بعد احساس کردم چرا مثل تو از این صبح برفی لذت نبرم پس با تو شعر خوندم سر خوردم برف بازی کردم و ترسمو از زمین خوردن فقط به خاطر مادر بودن فراموش کردم ازت ممنونم به قول خودت ملونم عزیزم, جای بابایی خالی.

چقدر بامزه منو سرحال می یاری تو شگفت انگیزترین موجود دنیای منی، تو لبخند روی لبهامی، عاشقتم بی منت.خدایا شکرت

ولی چرا جوجو تو مهد گریه کردی ، نگفتی اینطوری همه انرژی که بهم دادی یکجا ازم می گیری، نکن این کارو بچه پرو

بابایی زنگ زده می گه چه خبر؟ به نظرت خبر اولو بگم یا دوم رو .

راستی قول نمی دم ولی اگه شد بعدازظهر برف بازی می کنیم. بگو حوووووورا

عکس بالا ملیسا شیطون و بلاست خواهر ملینا خانم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان صدف
22 آبان 90 9:45
وای چه عکسای خشگلی گرفتی.
مریم مامان برسام
23 آبان 90 14:49
خیلی جیگری گلم خوردنی هستی