محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

آبجی شیندرلا

جمعه ظهر دراز  کشیده بودم روی تخت، اومدی بهم گفتی مامان بیا پیش من ، من کارتون نگاه کنم تو هم روی مبل دراز بکش. بهت گفتم اول بیا یه بوس بده انرژی بگیرم و بیام . اومدی کنارم دراز کشیدی و گفتی یه بوس سفارشی بعد هم بهم گفتی مامان پس کی نی نی به دنیا می یاد ؛ دلم می خواد آجی داشته باشم، دلم می خواهد چشمهاش آبی نه سبز باشه، موهاش طلایی باشه و لباس آبی کم رنگ عروسی تنش باشه ، اسمش شیندرلا باشه. منو می گی بغلت کردم اونقدر فشارت دادم و بوسیدم و گفتم چشم دیگه سفارش دیگه ای نداری. تو هم گفتی هنوز نه. قربونت برم عزیزم ، شیرینم
2 تير 1392

خبر جدید

پسر مامان یه خبر تازه و خوب برات دارم ، روز میلاد خانم فاطمه (س) بود که یه احساس تازه رو کشف کردم ... و بعد از جند روز معلوم شد که ما داریم یه خونواده ٤ نفره می شیم انشاالله بالاخره تو به آرزوت می رسی .دیگه دست از سر من برمی داری هی نمی گی مامان چرا همه خواهر برادر دارن من ندارم. دیگه به هر کی می رسی نمی گی میشه داداش من باشی میشه آجی من باشی. خودم متحیر بودم نه اینک نخواهم ولی سوپرایز شده بودم یه جور احساس تردید در توانایی از عهده براومدن این مسئولیت . بابایی فقط احساس خوشحالی داشت و بس و من بیشتر احساس تنهایی می کردم ولی حرفهای شیرین تو آرومم کرد. مثلا می گی مامان کی نی نی مونو میزارن پشت در تا ما برداریم. اول آجی می خواهم بعد یه داد...
2 تير 1392