محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

پاییز91

1392/4/11 11:59
نویسنده : مامانی
157 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 1/7/91 پنج شنبه و جمعه خوبی بود حسابی خونه تکونی کردیم و جنابعالی هم حسابی آتیش سوزوندی قدر بابایی ات بدون چون صبح جمعه از ساعت 5 صبح تا 7:30 تو خیابونا از این کبابی به اون کبابی دنبال حلیم برای جوجوخان امروز هم شنبه است اول مهر تیپ جدید برای پسرم زدم برو حالشو ببر ، کت کتون، شلوار جین و... صبح پیش خاله سیفی موندی نرفتی سر کلاس. قربونت برم چرا آخه چرا بعد از ظهر دنبال خاله آنی گریه کردی می گفتی خاله بیاد یا من باهاش برم . بهت گفتم بذار بره با شوهرش بیاد تنها راش نمی دیدم، با گریه می گفتی من راش می دم. تو خونه کلی بابایی خرید کرده بود واقعا دل به دل راه داره تو انگور هوس کرده بودی بابایی هم چه انگورهایی برات خرید بود. شب بغلم خوابیدی شیطون

  یکشنبه 2/7/91 روانشناس مهد می گه اگه بذارمت برم زود فراموش می کنی ولی دلم نمی یادآخه تو جون منی........ دلم شور می زنه برای تست عرق. می دونی از خداخواستم هیچ وقت منو با تو امتحان نکنه، جونمو بگیره ولی تو سلامت باشی. از امروز تصمیم گرفتیم پولاتو پس انداز کنیم خرت و پرت نخریم تا وقتی بزرگ شدی بتونی یه ماشین مسابقه بخری تازه تصمیم دارم یه کمی که بزرگ شدی به امید خدا در کنار کلاسهای فوق برنامه ، بذارمت تعمیرگاه شاگردی کنی تا حسابی فنی بشی و بتونی یه ماشین مسابقه خوب درست بکنی. به امید خدایی که هر چه او بخواهد بهترینه برای ما عزیز دل مامان ، نور چشم بابا دوستت داریم. تو خیابون برای چیزی که مناسب سنت نبود اونقدر جیغ زدی و گریه کردی آخرش هم خوردی زمین، پکیج کتاب و سی دی کنکور بود فکر می کردی سی دی کارتونه . هرچی بهت گفتم این سی دی کارتون نیست گوش نکردی منم دیگه برات سی دی که می خواستم بخرم نخریدم . تو خوردی زمین من دردم اومد ولی برای اینکه به خود بیایی نیومدم به طرفت. یه وقت ازم دل گیر نشو ، زیادی لوس شدی. تو باید یاد بگیری وقتی منم پیشت نیستم بتونی گلیمتو از آب بیرون بیاری. تو هم پر پر پاشدی و به نواختن آهنگ گریه همراه اشک ادامه دادی.........

 دوشنبه 3/7/91 امروز صبح بهونه کفش سربازی می گرفتی (چکمه زمستونی ) بعد هم چتر. من محکم بهت گفتم نه فقط بخاطر خودت بچه پر گریه و لوس بازی اما زود تموم شد. تو دانشگاه رو چمنا بازی می کردی که دستتو دراز کردی یه پرنده گرفتی ، پرنده اندازه گنجشک ، پر سرش همش سیاه و دم بلند. خودت هم تعجب کردی و یه لحظه ولش کردی اونم فرار کرد. بعد به تو گفتم رفته سرکلاست، تو هم رفتی تا اونو بگیری. بدون گریه با لبخند ، تازه منو بوس کردی گفتی مامان برام پاستیل شارک بخر، گفتم شارک دیگه چیه، گفتی کوسه. چند دقیقه بیرون بودم بعد اومدم یواشکی نگاهت کردم دیدم داری لباستو عوض می کنی و برای خاله مریم قضیه پرنده رو تعریف می کنی و می گی اسمشو گذاشتم پرنده نادون.... به بابایی زنگ زدم اونم خوشحال شد که تو گریه نکردی و با خوشحالی رفتی. دورت بگردم   سه شنبه 4/7/91

صبح پسرم به امید دیدن پرنده نادون رفت سرکلاسش تازه به خاله زینب هم گفت تو هم بیا سرکلاس ما بعد از ظهر با هم می ریم تمرین رانندگی "دلم می خواد فریاد بزنم اما نمی تونم دلم تنهایی می خواد اما نمی ذارن، دلم یه دوست می خواد اما کجاست، دلم می خواد تو بخندی ، دلم می خواد..............."  

شنبه 8/7/91 دیروز تولد امام رضا (ع) بود ، خاله آنا رفته مشهد، زیارتش قبول. عمو قاسم و عمو احسان اومدن تهران ، دیروز ناهار خونه ما بودن ، تو هم هی شیرین زبونی می کردی ، آخرش هم گفتی عمو نرید بمونید آخه من و مامانم تنهاییم، مگه نه مامان. باید اون موقع چشمای باباتو می دیدی که پر از اشک شد و یه جوری شرمنده تو شد که به خاطر کارش مجبوره کمتر پیش ما باش. من و تو از ته دل می گیم بابایی هر چند کم ولی همیشه پیش مون بمون. راستی با مامانی می ری تعلیم رانندگی ، بابایی هم هر چی می پرسه کجا رفتید بهش نمی گی ، حال می کنم که همه چی رو فقط برای من تعریف می کنی، دوستت دارم دردونه. اون روز خیلی شیطونی کردی و بابا صداش دراومد و بهت گفت بشین بچه ، بعد تو گفتی : خدا زحمت کشیده بهتون بچه داده حالا شما سر من داد می زنید........... عزیزم ، می دونی چرا اینقدر می چلونمت و گازت می گیرم و بوست می کنم ولی بازم دلم سیر نمی شه، چون تو شیرین ترین شیرینهای عالمی. راستی جنابعالی هم چند بار منو آنچنان گاز گرفتی که یکی جاش چند روزه سفید مونده ، اون یکی خون مرده شده، فکر کنم این راهو انتخاب کردی تا گاز گرفتن یادم بره.......... صبح هم رفتی مهد ، لحظه ها رو می شمرم تا ببینمت عشقم. بابایی هم برات موز خریده (دیروز می گفتی مامان موز دلم می خواد.)

 وصیت نامه شهید چمران: ای خدای من! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود، خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم.

 یکشنبه 9/7/91 دیشب پسرم ساعت 8 خوابید ، بابایی 9 اومد عصابش خورد شده بود از دست همه نامردمی ها، با هاش حرف زدم یکمی شوخی کردم براش شربت ریختم ، یکمی حالش بهترش شد ، عوضش اونم کمکم کرد تا خریدها رو جابه جا کنیم، میوه هارو بشوریم و گوشتو خورد کنیم و کرفس و ... خلاصه مامان و بابا ساعت 1 شب خوابیدند ولی خوشحال و شاکر. الهی خدای مهربون هر دوتاتون سالمو و سلامت برام حفظ کن، بابایی مهربونت و تو گل مادر. عسل مامان ، صبح با خوشحالی با خاله زینب رفت سرکلاس. مامانی اومدم از پشت مهد از پنجره اتاقتون نگاهت کردم ، چند دقیقه وایسادم بعد رفتم اداره. دوستت دارم شیطونکم.

 " خدايا از تو مي خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کني که در برابر هيچ چيز جز خدا تسليم نشويم. دنيا ما را نفريبد، خودخواهي ما را کور نکند. سياهي گناه و فساد و تهمت و دروغ وغيبت ، قلب هاي ما را تيره و تار ننمايد. خدايا! به ما آنقدر ظرفيت ده که در برابر پيروزي ها سرمست و مغرور نشويم. خدايا به من آنقدر توان ده که کوچکي و بيچارگي خويش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبينم." شهید چمران

شنبه 14/7/91 سلام پسر خوبم، بعد از چند روز اومدم برات بنویسم، اونقدر بودن با تو شیرینه که نمی دونم کدومشونو تعریف کنم. خندیدنت از دیدن صحنه های جالب کارتون تام و جری، شیرین زبونی هات ، دل نگرانی هات، سوپر من شدنات ببخشید فرمانده نینجا شدنات، کدوم.... دوستت دارم از تمام وجودم. شب تو رختخواب برام تعریف کردی که خواب دیدی توی خونه عزیزاینا هستی ولی هیچ کس نیست و تو ترسیدی. بهت گفتم تنهایی که ترس نداره، الان من و تو هم تنهاییم نباید که بترسیم چون خدا همیشه مراقب ماست. گفتی نه خدا تو خونه خودشه. گفتم خونه خدا تو دل و قلب ماست . یک دفعه پا شدی و نشستی و دستتو گذاشتی روی قلبتو با تعجب گفتی مگه تو دل ما زیارت عاشوراست. عزیز قشنگم آره تا دنیا دنیاست شیعه عزادار حسینه و تو دلش غوغای عاشوراست. امیدوارم عمر طولانی پر از سعادت داشته باشی و دیدارت با خدا بعد از یک عمر طولانی سربازی امام زمان (عج) با نوشیدن جرعه شهادت باشه. دوستت دارم و از خدا برات همه خیری که در علمش می گنجه و ماورای اون چیزی نیست می خوام و به خدا می سپارمت از همه بدیها و شرها و آفتها و بلایایی که در علم اون خدای توانا می گنجه.

چهارشنبه15/7/91 دیروز مادر و پسر خونه بودیم ، پای تلویزیون و خوردن پرتقال (آخه دوتایی سرما خوردیم) پسمل من شیطون شده، طناب می بنده به لوله روشنایی گاز و می خواد ازش بره بالا. یه شمشیر پلاستیکی می زاره بین میز و مبل می خواد روش حرکت کنه دوچرخه اشو می یاره می خواد روی صندلیش در حال حرکت وایسه قاب تابلو رو می شکنه شیشه اشو دربیاره تا چندتا اسحله داشته باشه (چوب قاب) و این وسط مامان جیغ بنفش، شش دونگ حواس جمع، پا به پای جوجه توکل به خدا و مسالت از او برای حفظت تو شیطونی هاتو دوست دارم

شنبه 22/7/91 مامان و پسرش پنج شنبه شال و کلاه کردن رفتن خونه خاله زیبا ، اونجا جوجه خان خودشو زد زمین که من اسباب بازی می خوام و مامان نخرید ولی عمو مجید رفت براش خرید حالا چی وسایل گلف. دیگه شروع شد : آدم باید به بجه اش بگیه مبارکه نه که اینجوری نگاش کنه. هرکی رو هم می دیدی بزرگ و کوچیک می گفتی : با مامانت بیا خونه ما تا بهت گلف بازی یاد بدم....... تو خونه اول ذوق داشتی ولی دو دقیقه بعد از اونها به عنوان جکش و دسته جارو برقی استفاده کردی و جای توپها رو هم دسته شمیشیر تازه به من هم می گفتی اگه اینهارو بندازی دور منم کفش نوتو می ندازم دور. خلاقیت منو کشته با یه اتاق پر اسباب بازی داغون چه کنم. با تو نیازی ندارم که کنار ساحل بشینم و تا به بی نهایت برسم ، تا از قید زمان و مکان خارج شوم . " خدايا تو را شکر مي کنم که دريا را آفريدي ، کوهها را آفريدي و من مي توانم به کمک روح خود در موج دريا بنشينم و تا افق بي نهايت به پيش برانم و بدين وسيله از قيد زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگي را ناچيز نمايم. خدايا تو را شکر مي کنم که به من چشمي دادي که زيباييهاي دنيا را ببينم و درک زيبايي را به من رحمت کردي تا آنجا که زيباييهايت را و پرستش زيبايي را جزيي از پرستش ذاتت بدانم."

 شنبه 6/8/91 سلام عسل مامان، می دونم چند روزه برات ننوشتم. ولی با تو بودن اونقدر شیرینه که دوست دارم تا ابد برام جاودانه بمونه، مامان گفتنات، چشمهای پر امیدت، شیرین زبونی هات، عزیزم از تو زیباتر نعمتی نیست. خدایا ممنونم به قول محمدرضا خان مقنونم. دیروز رسما تو رو تنبیه کردم، اذان مغرب بود اومدم سجاده رو بردارم برای نماز بدو کردی یه روان نویس از کمد برداشتی به تو یه دفتر دادم گفتم مامان فقط تو دفتر نقاشی کن جای دیگه ای رو خط خطی نکنی ها. شروع کردم به نماز خوندن و ... شب وقتی می خواستم بهت شام بدم و طبق معمول بدو بدو دنبالت برای یه قاشق غذا خوردن، چشمم خورد به مبل کرم رنگ که دیگه آبی شده بود از بس تو با روان نویس روش خط خطی کرده بودی ، پدرصلواتی من به تو نگفتم جایی رو خط خطی نکن تازه من فکر می کردم دیوارو خط می کشی دیگه به مبل فکرم نرسیده بود. خلاصه من هم شمشیرتو که از خودت جدا نمی کردی ازت گرفتم و انداختم بالای کمد و گفتم تا یه هفته بهت نمی دم . حالا تو اول شروع کردی به گریه ، منم گفتم اگه گریه کنی تیرکمونتم می ندازم بالا، گریه نکردی ولی تا آخر شب خودتو برام لوس می کردی می گفتی مامان خدا ازت راضی نمی شه اگه بهم ندی ، من قول می دم به جون من بده، قول مردونه می دم جایی رو خط خطی نکنم ... قربونت برم ، فدات بشم ولی شمشیرتو بهت نمی دم، تا یاد بگیری همه جا رو خط خطی نکنی... خنده ام گرفت دیروز سر ناهار بابات طبق معمول داشت قربون صدقت می رفت و به تو گفت خیلی دوستت دارم بابایی، تو همینطور که سرت پایین بود و با غذات بازی می کردی گفتی راست می گی من هم همینطور  

 یکشنبه 14/8/91 محمدرضا هفته گذشته عید قربان ، تولد امام هادی (ع) و عید غدیر بود وکلی تعطیلی پشت هم خوش گذشت ، صبح نمی خواستی بیایی با آواز(گریه) سوار سرویس شدی تازه شمشیرتو هم آوردی بعدم دادی به من ببرم اداره، پدر صلواتی هیچ فکر نمی کنی اگه یه کسی اینو پیش من ببینه چه فکری می کنه، البته اونای که ممکنه ببینن عادت دارن چون یه روز آدم آهنی یه روز لوکوموتیو، یه روز هم شمیشر... شمشیره با سپرو لباسش داستان داره اونم اینکه تو یه روز باباتو صدا کردی باباجونم اونم برای تشکر از تو فرداش اینو خریده. الهی هر دوتون سلامت باشین. بابات بهت می گفتم دوستت دارم تو همونطور که سرت پایین بود و با یه چیز ور می رفتی گفتی راست می گی من هم همینطور... نفس با تو شادم ، صبح هم خاله فریده تورو تو مهد تحویل گرفت و با بوس و بغل بهت اجازه غر زدن نداد و تو خوشحال رفتی سر کلاس الهی شکر صبحهای پاییزی دلم می گرفت اما امسال وقتی هوا خوبه می ریم پشت دندون پزشکی باهم قائم موشک بازی می کنیم وقتی بارونیه پاهامونو محکم می زنیم توی آب تا شالاپ شولوپ صدا کنه. نمی دونم چرا بابات فشارش رفته بالا، نگرانم کرده ، عزیز هم که نگو پاهاش خیلی درد می کنه دلواپسم. دلم می خواهد زود پاییز و زمستون تموم بشه، بهار بیاد دوباره وای کاش بهار همه مسلمین و مستضعفین زود زود برسه با اومدن آقا مهدی جان بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها ، هجری و شمسی ، همه بی خورشیدند سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند تو بیایی همه ثانیه ها ، ساعتها از همین روز ، همین لحظه ، همین دم عیدند

سه شنبه 23/8/91 هنوز پرم از حس افتخار ، احساس شعفی که وقتی تو پشت بلدگو جلوی هزار نفر تو تالار بین المللی ابوریحان دانشگاه در برنامه جشن غدیر شعر خوندی، یه روز تو سرزمین نور پیغمبر خوب خدا پیش چشم همه دست علی رو برد بالا گفت مردم بدونید علی امام و مولای شماست من و علی یار همیم دوست اون دوست منه دشمن اون دشمن من ... یک لحظه سالن رو سکوت پر کرد وبعد همه تشویقت کردند و رئیس نهاد دستور داد یک کادو بزرگ بهت بدن من می دونم که بعضی بچه ها ده ها شعر رو می تونن جلوی همه بخونن ، یا اینکه تو هنوز در مقابل سوال چند سالته بازم می گی هزار سالمه و درست نمی گی ولی این شعر درباره علی بود درباره ولایت بود مختص شیعه بود و من ممنونم ممنونم از تو از حضرت علی از خدا دوست دارم تو همین راه گام برداری تا تو دنیایی خوشحالم که از علی گفتی خوشحالم که بلند گفتی خوشحالم که بودم خوشحالم که شنیدم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم حاشیه: من 110 صلوات نذر کردم که بتونی بخونی و حول نشی جایزه ات یه دست لیوان بود که هر چی همکارا گفتن باز کن می گفتی نمی شه فقط تو خونه می شه بعدشم می گفتی شمشیرهای برقی توشه، یک دست لیوان بود که با کمال پررویی گفتی مامان تو همه اینا آب میوه بریز تا بخورم بعد برام بذار تا ببرم تو خونه جدیدم برای خودم و همسرم........... اما امروز نه دو سه روزه انرژی که بهم دادی داره ته می کشه چون تو لوس بازی درمی یاری، تو شروع می کنی به گریه، چه برات بخرم چه نخرم. هر کی بهت یه حرفی می زنه حرص می خوری و باورت می شه و عکس العمل دیگه ای نشون نمی دی ، در حالی که تو هم باید از خودت دفاع کنی تو هم به اون پاسخ بدی نه اینکه حرص بخوری دندوناتو بهم فشار بدی و گریه کنی. این راهش نیست ، باید براش یه فکری بکنم. صبحم که تو بارون، چتر منو گرفتی می گی این مردونه اس برای من و چطر کوچیک قرمز عروسکی خودتو دادی به من که اگه خواستی بگیر رو سرت............... از دستت عصبانی شدم ولی الان که تو مهدی دلم برات تنگ شده اما نمی خوام لوس باشی چون تو باید یه مرد واقعی بشی دوستت دارم دوستت دارم و آرزوم دیدن لبخند توه خدایا جوجه نازمو که خودت بهمون دادی رو حفظ کن و کمکم کن خوب تربیتش کنم دلم نمی خواد اون یه بچه ... باشه. الهی شکر ، خدایا آقامونو برسون

 دو شنبه 5/9/91 امروز یک صبح پاییزی سرد همراه با مه و بارونه، با اینک ساعت 8 رو گذشته اما هنوز تاریکه انگار دل آسمون هم گرفته آخه امروز 11 محرمه، امروز شروع اسیری فرزندان امام حسین (ع) است. تو هم پیراهن سیاه به تن داری ( پیراهن سیاهتو مهد داده تازه دسته عزاداری هم تشکیل دادید و تا مسجد و امامزاده دانشگاه حرکت کردید که عکس و فیلمشو برات نگه می دارم) فکر می کنم همه درمورد حسین می دونن و فقط باید سکوت کرد و در مصائب او گریست. هرآنچه هستی هدیه خداوند به توست هرآنچه می شوی هدیه توست به خداوند حی علی المهدی سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی ارنی نگفته گفتی تو هزار لن ترانی چنان سـر كن اى دوست با نيك و بد كه باشـد ز تـو نيك و بد در امـان

 دو شنبه 20/9/91 روزها چنان سریع می گذرند که من فرصت ثبت خاطراتم را ندارم . عزیزتر از جانم تو از همه برایم عزیزتری و می خواهم که اولویت همه کارهایم بعد از خدا تو باشی ای نفس من. تو عزیزتر از جانی و من ............

شنبه 25/9/91 امروز اولین برف امسال بارید باورم نمی شد که اینقدر ذوق کنی و همه جا رد پا بذاری و بعد جلوی مهد خودتو بندازی توی برفا و قل بخوری و پروانه درست کنی . دوستت دارم انرژی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)