محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

یه کمی درباره نی نی

1392/4/10 14:09
نویسنده : مامانی
178 بازدید
اشتراک گذاری

در ایام عید نوروز مامانی خیلی شکمو شده بود، هر چی می دیدم هوس می کردم تازه به اندازه یه سال چیپس و پفک خوردم و ...

بعد از عید هم یک دفعه بی حال می شدم و خوابم می اومد .

تا اینکه در ایام میلاد بانوی دو عالم ،  آزمایش خون دادم و مثبت بود ( البته آزمایش دادنم هم برای خودش ماجرایی داره ، رفتم درمانگاه دانشگاه ، چون حالم بد بود،اونجا خوب پرسنلش دوستامن، دو تا دکتر هم داره که یکی داشت قصه تعریف می کرد و چای می خورد و دیگری بی خیال مریض، حسابی حرص خوردم چون استرس داشتم ، هر چی هم نشستم انگار نه انگار ، دیگه داشتم پشیمون می شدم و می خواستم برگردم که آقا دکتره !!  گفت بفرمائید: منم که اونقدر کلافه بودم ناخودآگاه رفتم سر اصل مطلب گفتم من نمی خواهم منو معاینه کنید فقط برام یه آزمایش بتا بنویسید، اونم که قیافه عصبی منو دید ، هیچی نگفت و نوشت...

بعد از ظهر از سرویس پیاده شدم، رفتم آزمایشگاه، منشی اونجا هم حساب و کتاب کرد و نوبت به من داد ، نیم ساعتی نشستم ، مراجع دیگری نبود پرسیدم خانوم ببخشید کار من کی انجام می شه، اونم رفت از مسئول آزمایشگاه پرسید و یک دفعه یه خانم ... دراومد و گفت فردا صبح باید بیاید ما دستگاه رو خاموش کردیم و .....

به منشی گفتم خانوم من فردا می رم اداره نمی تونم بیام ، دفترچه رو بدید برم جای دیگه اونم داد البته گفت من برگه رو کندم و باید برید دوباره دکتر براتون بنویسه.

عصبی و ناراحت دست محمدرضارو گرفتم ، اومدم طبقه پایین آزمایشگاه مطب یه دکتر و به منشی اون ماجرا رو توضیح دادم و اون دفترچه رو برد پیش دکتر و برام دوباره آزمایش رو نوشتند و وقتی دفترچه رو به من می داد گفت لطفا ویزیت رو پرداخت کنید

خلاصه پول ویزیت ، ویزیت نشده رو پرداختم و رفتم یه آزمایشگاه دیگه ، اونجا آزمایش خون ازم گرفت و گفتن دو ساعت دیگه حاضره که من اونقدر خسته بودم که گفتم فردا بعد از ظهر می یام و جوابو می گیرم.

و فردا شد من جواب و گرفتم و تبریک مادر شدن، یه دفعه احساس ترس و ناتوانی بهم دست داد آیا من می تونم مادر خوبی باشم و هزار آیای دیگه ....

به بابایی گفتم اون خوشحال شد و در یک لحظه از تهران تا کرمانشاه رو خبر کرد.

همه خانواده با تبریک خودشون ، خوشحالیشون رو ابراز کردند.

رفتم دکتر زنان و ایشون سونو برام نوشتند.

روز مقرر رفتم سونوگرافی اما سونوگرافیست گفت کیسه حاملگی وجود داره ولی خالیه خانوم.

دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی ، چی می شه ............

جوابو بردم دکتر زنان و ایشون گفتند اگر درست باشه که خود به خود می افته البته در هر صورت ،دو هفته دیگه دوباره برو سونو

دو هفته گذشت حالا بگذریم که چطوری گذشت، بعضی وقتا دلم یه چیزی هوس می کرد ولی می گفتم بیخود خبری که نیست، بعضی وقتا می رفتم تو خیال ، خلاصه کلا من برای افسرده شدن پایه ام ، با این حال از خدا بهترین رو می خواستم .( طوی این شرایط ، دانشگاه که بماند... بابایی زانو درد شدید گرفت که کارش به ام آر آی و ... کشید ، تو هم طفلکی بهت حق هم می دم ولی حسابی لجباز شده بودی و شب نمی خوابیدی و غذات هم که نگم بهتره و من که دچار تب و لرزی شدم که تا حالای عمرم تجربه نکرده بودم یه روز ، دو روز تا اینکه دوباره رفتم دکتر و گفت سریع برو سونو .

با خاله زینب و تو رفتیم سونو گرافی، بماند که چه کسایی رو اونجا دیدیم و ...

دکتر سونوگرافیست  دوباره گفت چیزی دیده نمی شه ولی بعد از چند دقیقه گفت چرا یه لوبیای سحرآمیز این گوشه است ، نگاه کن . تو هم که کنارم بودی گفتی مامان من نی نی رو دیدم.

خلاصه نی نی ما بعد از رونما گرفتن یه خودی به ما نشون داد.

خوشحال اومدم پیش دکتر و جواب رو بهش نشون دادم ولی گفت با توجه به شرایطت باید یه ماه دیگه این آزمایشها و یک سونو دیگه بدی تا برات پرونده تشکیل بدم.

و دوباره نگرانی و فکر و خیال از یک طرف، سر درد و تب و لرز از طرف دیگه و خواب آلودگی که نگو.

یه ماه دیگه به هر ترتیب گذشت ... و روز ١٢ خردادماه دکتر به من گفت نی نی کوچولوی ما ١٢ هفته اشه و حالش هم خوبه ، فقط دلش می خواد مامانش رو اذیت کنه.

جنسیتش معلوم نبود ولی صدای قلبش با صدای قلب تو گلم فرق می کرد برای همین فکر می کنم ، یه دخمل ناز باشه ولی به هر ترتیب انشاالله سونوی بعدی جنسیتش هم معلوم می شه.

فعلا با پسمل گلم برای نی نی دو تا سرهمی رنگ خنثی گرفتم یکی لیموی رنگ یکی سفید تا بعد.

 

اندر احوالت بنده:

شیرینی دوست ندارم فقط گز ، در عرض نیم ساعت یک بسته گز می خورم.

ترشی عاشق انواع مختلفش از گوجه سبز گرفته تا لواشک از ترشی لیته گرفته تا .... اما بعدش معده ام درد می گیره دردا

غذا، کباب تابه ای، آبگوشت، آش رشته، پیتزا و بوی غذاهای دیگه البته یه قاشق بیشتر از حد مساوی است با گلاب به روتون

زیتون، هلو، سبزی خوردن، کاهو، انگور قرمز، خیار ، آلو و چندتا دیگه اگه تو خونه نباشن من می میرم.

خواب ، شب خواب ندارم از ساعت ٢ تا ٥ صبح بیدارم ولی روز خوابم می یاد و نمی تونم بخوابم.

خستگی و سردرد مداوم، درد ساق پا و گر گرفتن کف دست و پا با من مانوسند.

 

 

تو که از مامانی شیندرلا می خوای هر شب برای نی نی جونت لالایی می خونی.

بابایی که همش به من می گه بخور به خودت برس اون بچه چه گناهی داره، خلاصه غذا درست می کنه و ظرف می شوره و اسم انتخاب می کنه و ...

آقاجون، کلی حسودی منو برانگیخته یعنی چی یعنی نوه اینقدر عزیزه، حسابی به من می رسه، میوه نوبرونه شهرای دیگه رو هم تهیه می کنه، از الان یه عالمه عسل خریده, تازه خودش برام لقمه می گیره تا این نی نی هم مثل محمدرضا جونم به خودش شبیه بشه....

عزیز؛ الهی قربونش برم با اون پا درد پا می شه تا کجا می ره سبزی می خره و آش می پزه و خلاصه هر کاری از دستش می یاد انجام می ده همش ام می گه هیشکی جای محمدرضامو نمی گیره .

فقط روم نمی شه بهش بگم مامان چرا دلمه نمی پزی.

دادایی هام، محمود و محمد زود به زود به من سر می زنن و کلی هوامو دارن.

خواهرای گلم هم ، زهرای خوبم هرچی که بچشه و خوشمزه به نظرش برسه برای من نگه می داره می خواهد ترشی باشه، لواشک باشه؛ قرقروت و ... دوستت دارم زری تو رو اختصاصی

زیبای خوبم به من می گه آرامش داشته باش و همه چی رو یه جور خوب ببین .

آنی قشنگم که خودش هم داره مامان می شه، برام آلبالو و گیلاس می ذاره خنک می شه ، ظهر می یاره دم سرویس ، برام ناهار درست می کنه از خونه می یاره ، به من آرامش می ده...

عمه ژیلا و عمه نسرین و بقیه هم لطف داشتند.

مرجان جون ،مامان آبتین راهنمایی خوبی بهم کرد در مورد سونوگرافی و آزمایشگاه و ...

راستی اون روز که دلم دلمه می خواست ولی روم نشد به مامانم بگم، فرزانه جون مامان روژین برام دلمه آورده بود که ازش ممنونم.

رزی جون مامان پارسا برام آش رشته آورد ...

دوستای خوبم ظهرا به خاطر من به جای ماکروفر ، غذاشونو روی اجاق گرم می کنن و خیلی زحمتهای دیگه که من بهشون می دم.

دوستای بابایی هم از میوه باغشون برامون می یارن ...

از همه ممنونم و سزاواره که سجده شکر به جا بیارم در مقابل خدای بزرگ و مهربان

و الکی نیست که من با همه سختی ها ، عاشق دوران بارداریم.

خدایا مثل همیشه کمکم کن....

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان پارسا
12 تیر 92 9:33
سلام علیککککککمممممممممم ، حال شمااااااا؟چه عجبببببب ، هنوز نخوندم الان همه رو میخونم






سلام عزیزم ، پارسا چطوره خوبید، دانشگاه چه خبر







مانی محیا
23 تیر 92 10:25
عزیزم مواظب خودت باش. ایشاله همه چی خیره..