محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

عید قربان

1392/7/27 12:26
نویسنده : مامانی
376 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز تعطیل بودیم و با پسری خونه عزیز اینا بودیم ، البته عزیز اینا خودشون مسافرت بودند.

ما هم کارمون شده بود فیلم و کارتون نگاه کردن.

صبح روز عید قربان بیدار شدم ، محمدرضا سرجاش نبود، صداش از طبقه بالا می اومد، آروم رفتم بالا دیدم داره به جوجه اش می گه، تو باید خدای ابراهیم رو بپرستی، ببین چه خدای مهربونی ای، نذاشت حضرت ابراهیم، پسرشو قربونی کنه، یه گوسفند شاخدار بزرگ فرستاد گفت اونو قربانی کن.تازه نگاه کن تو روز ستاره ها نیستند ، شبا هم خورشید نیست پس اونارو نپرست، فقط خدای ابراهیم رو بپرست، آفرین جوجه ام ... (جوجه هم تکون نمی خورد و گوش می کرد.)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)