محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

شنبه 26 شهریور ماه

1390/6/26 10:27
نویسنده : مامانی
208 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح از وقتی سوار سرویس شدیم دلم شور می زد تو هم گیر داده بودی و صندلی جلو ، پشت راننده نشسته بودی .

راننده خیلی تند می رفت آخرش طاقت نیاوردم از راننده خواهش کردم یه کمی آرومتر رانندگی کنه ولی...

تا اینکه تو اتوبان مدرس یک دفعه لاینشو که سریع داشت عوض می کرد با یک کامیون تصادف کرد فقط خدا رحم کرد یک ثانیه زودتر تصادف می شد اتوبوس از وسط نصف می شد...

جلوی کامیون و کابین بزرگ اون به اتوبوس کشیده شد و آینه بغل اتوبوسو کند و ...

وقتی اتوبوس کنار اتوبان متوقف شد اولین چیزی که به زبونم اومد خدارو شکر بود و اولین کارم بوسیدن تو و اولین فکرم ارج نهادن به لحظه لحظه با تو بودن بود.

وقتی تو رو گذاشتم مهد، رفتم اداره ؛ خاله زیبا زنگ زد با گریه می گفت خوابتو دیدم خیلی نگرانتم براش ماجرای سرویس رو تعریف کردم و  گفتم  فدای مهربونیت نگران نباش از سرمون گذشت.(خاله زیبا خواباش همیشه تعبیر می شه بهشم گفتم قربونت خواب ما رو نبین ولی خوب دیگه ...)

زندگی درک همین امروز است

فهم نفهمیدن هاست

ظرف امروز پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز دریغش کردیم

آخرین فرصت همراهی ماست...

                                                                                      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

خاله
26 شهریور 90 12:56
خدا روشکر که به خیر گذشت یه صدقه کوچیک بزار کنار
مامان صدف
27 شهریور 90 12:51
خدا رو شکر خطر رفع شد. یه صدقه میدادی
آرش فلاحیان
17 مهر 90 18:08
خدا را هزار مرتبه شکر