محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

روز اسباب بازی یادت بود

1390/7/27 11:20
نویسنده : مامانی
180 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم، دیشب یکی از عروسکهای بزرگتو خواستی بدم دستت و گفتی خرسی بمون مراقب اتاقم باشه فردا اینو می برم من جدی نگرفتم گفتم تا صبح یادت می ره بعد از اینکه خوابیدی گذاشتمش سر جاش  ولی صبح همین که چشماتو باز کردی دنبال اون عروسکت می گشتی نمی دونستم چی کار کنم دلمم نمی خواست با گریه روزتو شروع کنی از طرفی قربونت برم اون عروسک به اون بزرگی رو چطوری با خودمون می آوردیم اداره  به همین خاطر رفتم لوکوموتیوتو آوردم (که بابایی قایمش کرده بود می گفت زوده برات خرابش می کنی) منم می دونستم خرابش می کنی ولی حداقل کوچیک بود .

خلاصه حسابی از دیدن اون خوشحال شدی و راه افتادیم . وقتی که رسیدیم مهد رفتی سراغ سرسره برای همین به من دادی و من گذاشتمش تو کیفم .

ساعت 9 بود تو اداره موبایلم زنگ زد بابایی بود در کیفمو باز کردم لوکوموتیوتو دیدم به مامان رژین نشون دادم گفت چهارشنبه ها روز اسباب بازیه می دادی می برد آخه همه بچه چهارشنبه ها اسباب بازی می یارن خیلی کیف می کنن هم یاد می گیرن اسباب بازیشونو به همکلاسیشون بدن و با همدیگه بازی می کنن.( قربونت برم برای روز اسباب بازی دیشب اومدی سراغ کمدت و انتخاب کردی)

مامان رژین یادش اومد که رژین هم اسباب بازیشو نبرده و تو ماشین جا گذاشته ، تصمیم گرفت براش ببره مهد و منم لوکوموتیوتو دادم بهش بیاره برات..

مامان رژین ده دقیقه بعد برگشت گفت رژین وروجک اسباب بازیشو برده بود ولی چون رفته بودم پایین اسباب بازی محمدرضارو براش بردم

ممنون خاله فرزانه ممنون

                       قطار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان دانیال
27 مهر 90 13:49
سلام. چه پسر گلیه این محمدرضا. خیلی دوستش می دارم. ماشاالله.
مامانی خیلی وبلاگش قشنگه


ممنون خاله جون ماهم شما رو دوست داریم هم دانیال عزیز رو . من عاشق نگاه معصوم دانیالم.