محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

آخر مهر بوی پاییز راستکی رو داشت.

1390/7/30 12:17
نویسنده : مامانی
199 بازدید
اشتراک گذاری

 

دیشب بابایی رادیوتورارو هواگیری کرد و روشن کرد برای همین خیلی راحت خوابیده بودی مثل یه عروسک ناز  البته بگذریم نصفه شب بیدار شدی دلس (دلستر) خوردی و دوباره خوابیدی.

 امروز شنبه روز آخر مهره ، صبح خیلی سردت بود خودت کلاهتو برداشتی سرت کردی و خودتو جمع کردی ولی تفگت یادت نرفت که برداری قربونت برم چرا اسباب بازی رو برمی داری که اندازه خودته آخه

بیرون مهد ازت عکس گرفتم:

اینم عکست تو راهرو مهد البته با تفنگ

بعد به من گفتی مامان برو ولی زود زود بیا دنبالم. چشم پسرکم ، خوش بگذره مراقب خودت باش به خدا می سپارمت. راستی بلایی که سر لوکوموتیوت اومد سر کلاشینکفتم می یادا نگو نگفتی...

هزارتا بوسقلب ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان محیا
30 مهر 90 12:37
خدارو شکر.یادته روزهای اول چقدر گریه میکرد و شما هم پشتش گریه میکردی...اما محیا بعد یکسال و نیم تازه یادش افتاده گریه کنه


سلام خاله، محیا خوبه، من دیگه دستم اومد محمدرضا اوایل هفته با خوشحالی می ره ولی آخر هفته...


مامان صدف
30 مهر 90 12:42
مگه چه بلایی سر لوکوموتیوش اومد؟


سلام صدف جونی چطوره، شکودنش
دوست مامانی
11 آبان 90 14:18
وای وای نکشی مارو اوون تفنگ خوشگلتم بهت می آد