محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

خونه مادر بزرگه

1390/7/30 13:21
نویسنده : مامانی
293 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه از ساعت 5 صبح بیدار شدی نذاشتی ما بخوابیم هی می گفتی بریم خونه عزیز اینا

هرچی التماس که بخواب دو ساعت دیگه می ریم ولی آخرش ساعت 6 صبح با دوتا نون بربری رفتیم عزیز اینارو بیدار کردیم.

تازه رسیده بودیم که عمو مجید خاله زیبا و امیرعلی رو سر راش آورد اونجا؛ساحل هم از دیشب اومده بود، سفره رو که انداختیم آقاجون گفت یه زنگی هم به خاله زهرا بزنید اونا هم بیان که صبر کردیم با اونا صبحونه خوردیدم فقط جای دایی محمود و خاله کوچیکه خالی بود که دایی سرکار بود و خاله رفته بود دانشگاه .

شما بچه ها هم تو مسابقه خوردن صبحانه برای برنده شدن حسابی خوردید که ما مخصوصا من حسابی به وجد اومدم.

دیگه تا بعد از ظهر حسابی آتیش سوزوندید و خوشحالی کردید.

الهی قربون پدر و مادر عزیزم بشم چقدر خوبه که اونا رو داریم چقدر خوش می گذره وقتی پیششون هستیم خدایا خودت حفظشون کن سلامتشون بدار لباشونو خندون و دلشون رو شادکن خدایا شکرت.

من همیشه فکر می کردم بابام خیلی زود عصبانی می شه و حوصله بچه ها رو نداره اما حالا می بینم با چه حوصله ای با این مغز بادوماش بازی می کنه و بچه ها چه راحت از سر و کولش بالا و پایین می رن و ما هم حق نداریم کوچکترین حرفی بهشون بزنیم مخصوصا جناب آقای محمدرضا خان که عزیز دردونه آقاجونشه.

مامان خوبم که دیگه چی بگم از اول هفته تصمیم می گیره پنج شنبه چی ها برامون درست کنه چه کارا بکنه (خوب من وظیفه ماست که به شما برسیم اگه به خاطر این زندگی ماشینی کم می ذاریم مارو ببخش)

این هم چندتا عکس که ساحل جون انداخته: 

 

هستی و ساحل

هستی و حسام

حسام هستی محمدرضا

هستی

ساحل امیرعلی

امیرعلی

هستی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله
30 مهر 90 14:22
امیر علی چقدر شبیه مائده است.