بارون
مامانی حدود یک هفته ای برات خاطره ننوشته الانم زیاد وقت نداره.
روزهای بارونی پاییز از پشت پنجره قشنگه اما وقتی مجبوری بچه به بغل با چتر و چادر و دو سه تا کیف تو بارون بدویی ...
ولی من از با تو بودن، از در آغوش گرفتن تو اونقدر انرژی می گیرم که اگه طوفانم بشه باز لذت می برم و با تو شعر می خونم و لحظه ها رو می شمرم تا به تو برسم.
با همه این حرفها یه کمردرد بدی اومده سراغم که نگو.
راستی قند عسل مامانی چرا تو دندون پزشکی همکاری نکردی گل پسر قدر اون دونه مرواریدایی که خدا بهت داده رو بدون
بعد از بارون چقدر هوا خوبه تازه تو دیگه سرفه نمی کنی (گوش شیطون کر)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی