محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

تجربه

1390/11/3 9:41
نویسنده : مامانی
179 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر، قند عسل، زندگی، نفس

وقتی تو خونه قربون صدقت می رم و محکم بغلت می کنم ، می گی ای خدا ای فلک نجاتم بدید...

وقتی هم که کارتون نگاه می کنی به بعضی از صحنه ها اونقدر بامزه می خندی که حد نداره یعنی منم می فمهمم دیگه ، قربونت برم قربون لذت بردنت از کارتون برم.

از دیروز پیش عمه ژیلا هستی و حسابی بهت خوش می گذره خرسی رو بغل می کنی و به عمه نگاه می کنی می گی عمه اش براش سی دی بذار . عمه جون بیا بریم بازی کنیم، همه جیلا کجایی، بنده خدا حتی نمی تونه دسشویی بره چون تو گریه می کنی می گی عمه جیلا کجاست عمه عمه...

به عمه ات می گی عمه اجازه بده برم نوش آفرین رو از دست دیو سفید نجات بدم و شاخ غول رو بشکنم ، عمه اتم می گه باشه برو بعد یه کمی مکث می کنی می گی بیا باهم بریم...

جا نماز سفید منم که برداشتی می گی این دستمال پرنسس فیوناست که وقتی از دست اژدها نجاتش دادم بهم داده...

 

عمو قاسم هم که دیروز اومده بود مجبور شد تا وقتی که تو بخوابی بمونه چون تو نمی ذاشتی بره .

عشقم الهی همیشه خوش باشی و از ته دل بخندی .

راستی دیروز چایی ریختم و سینی رو پیش بابایی گذاشتم بهش گفتم مراقب محمدرضا باش

کاش نمی گفتم بابایی به صورت تصادفی نمی دونم چطوری یک لیوان چای داغ داغ رو ریخت رو پات یعنی می گفت می خواستم از جلوش بردارم که روش نریزه که ریخت...

منم دست و پامو گم کردم دویدم تو مهمونا نمی دونم چطور تو رو بلند کردم آوردم زیر شیرآب ظرفشویی آب سرد رو پات ریختم و بعد روغن زدم و به بابایی غر می زدم خلاصه فقط خدا رحم کرد چیزی نشد .

مامانی من خواب این صحنه رو سه بار دیده بودم و خیلی می ترسیدم بازم می گم خدا خودش رحم کرد.

بابایی هم که دیگه خیالش راحت شده بود که چیزیت نشده گفت چایی ریخت رو پاش ولی تجربه شد که به طرف چایی داغ نیاد و شیطونی نکنه !!!!!

تو هم که  شمشیرتو گذاشته بودی پشتت مثل لاک پشت نینجا که تو می گی اینجا و آونقدر ناز گریه می کردی تا خوابت برد.

فشارم افتاده بود و پاهام می لرزید و فقط خدارو شکر می کردم، بابایی هم که ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)