محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

هیئت , عمه , اتوبوس

1390/11/3 9:52
نویسنده : مامانی
167 بازدید
اشتراک گذاری

شب ٢٨ ماه صفر عزیزاینا هیئت داشتند ما بالا سرگرم حاضر کردن غذا و ... بودیم که تو غیب شدی ، بدون سر و صدا رفته بودی پایین پیش دایی محمود نشسته بودی یه کم اینور و اونور و نگاه کردی ، چراغها خاموش، همه غصه دار، نوحه می خوندن پا شدی بلند گفتی ای خدا ای فلک بعد اومدی بالا .

خوابت می اومد بهت گفتم مامانی نخواب می خوایم بریم خونه برگشتی می گی اگه گذاشتی چشممو هم بذارم ای خدا...

بهت گفتم می خوایم بریم پیش عمه ژیلا، گفتی پاشو بریم تو اتوبوس عمه اونجاست. (خیلی جالبه آخه آخرین بار که عمه ات رو دیدی تو اتوبوس بود وقتی که من و تو دوتایی از کرمانشاه داشتیم برمی گشتیم،خیی جالبه که تو یادت مونده)

خلاصه تا خونه گریه کردی گفتی من خونه نمی یام عمه تو اتوبوس منتظر منه ای خدا ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

parvaz
4 بهمن 90 15:32
هرچه داناتر باشی از دست دادن وقت برایت آزار دهنده تر است. به محمد رضا هم اسم من سلام برسونید.