محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

ماجرای یک شب (13/12/90)

1390/12/13 9:22
نویسنده : مامانی
170 بازدید
اشتراک گذاری

جوجه نازم سلام ،

دیروز خاله زهرا با هستی و حسام اومدن خونه ما، نمی دونم چرا نمی ذاشتی حسام به اسباب بازی هات دست بزنه، از اونطرف هستی هم با تو بازی نمی کرد.

خاله زهرا مثلا می خواست خرید کنه ولی هرچی من می گفتم یکی از بچه ها رو بذار پیش من، یکیشونو ببر خرید، گوش نمی داد، دلش می خواست بره توی یه مرکز خرید و از یه مغازه با اون سلیقه خوب ولی دیرپسندش یک دفعه برای هر دوتا جوجه اش خرید کنه؟!

ای خواهر کوتاه بیا.

خلاصه با هستی رفت ولی چیزی نپسندید و برگشت.

عمو حسین نتونست بیاد دنبالشون، بابایی که می خواست اونارو برسونه گفت من و تو هم بریم خونه عزیز اینا تا صبح شنبه راحت بخوابی و بابایی مجبورت نکنه زود بیدار شی.

ما هم حاضر شدیم و اومدیم، خونه عزیز اینا کسی نبود البته من جای کلیداشونو می دونستم برداشتم و درو باز کردم (مزاحم همیشگی هستیم دیگه چه صابخونه باشه چه نباشهخجالت)  بابایی بالا نیومد و خداحافظی کرد، یه کمی نگران شدم به دایی محمد زنگ زدم گفت عیدی خاله جون تو رو بردن ، خاله جونتو و همسرشون هم به من زنگ زدن گفتن با محمدرضا پاشو بیا اینجا ، خیلی اصرار کردن ولی من خواستم مزاحمشون نشم؛ خیالم راحت شد ولی تا نزدیک ساعت ١٢ نیومدن خونه ساکت ، داشتم از ترس قالب تهی می کردم ولی به خاطر تو به روم نیمی آوردم، راستی خاله زهرا یه سر اومد اونجا برامون شام آورد هر چند پیش خودش به تو و هستی اینا ماکارانی دادم خوردید ولی اصرار کرد، از دست پخت خاله زهرا هم نمی شه گذشت، از اون طرف خاله جونتم برامون از عزیزاینا یه عالمه غذاهای رنگ و بارنگ فرستاده بود که جنابعالی با وجود اینکه  اصلا جا نداشتی ولی از دسر مخصوص خاله جونت نگذشتی اونم خوردی و ته ظرف یه کمی مونده بود و اصلا دیگه نمی تونستی بخوری می گفتی اینو برام نگهدار فردا می خورم.

تو که از صبح بهانه عزیزاینارو می گرفتی وقتی اونا اومدن کلی ذوق کردی و شروع کردی به شیطنت ، ولی اونا خسته بودن و صبح هر کی باید می رفت سرکارش . واسه همین بغلت کردم رفتیم طبقه پایین.

 ساعت تقریبا نزدیک ١ بود که  به زور چشماتو باز نگه داشته بودی و نمی خوابیدی ، دستتو انداخته بودی دور گردن من، می گفتی مامان صبح نرو نون بربری بخیر(آخه صبح ها که من می یام سرکار، عزیزجون بهت می گه مامانی رفته نون بربری بخره زود می یاد.)

منم به شوخی گفتم باشه نمی خرم به جاش می رم نون لواش می خرم ، زود گفتی منم باهات می یام نون یواش بخیریم، نه آداس خوش مزه بخریم، نه ... که کم کم چشمای خوشگلتو بستی و لالا کردی.

ساعت  یک و نیم ، دو بود احساس کردم اتاق خیلی گرم بخاری رو کم کردم، داشت خوابم می برد که ترسیدم تو سردت بشه آخه پتو رو خودت نمی کشی و هر وقت هم روتو می کشم، پرت می کنی اونور، واسه همین دوباره بخاری رو زیاد کردم.

نیم ساعت یه ساعتی نبود که خوابیده بودم یک دفعه با صدای شدید و وحشتناک باد و بارون بیدار شدم، باد انگار می خواست خونه ها رو بکنه و با خودش ببره، خدارو شکر تو بیدار نشدی اما باباجونی زنگ زد ساعت ٣ بود گفت حالتون خوبه نترسیدید که محمدرضای من خوابه یا بیدار شده وقتی خیالش راحت شد که تو خواب خوابی و از صدای باد و بارون بیدار نشدی خداحافظی کرد و تلفنو قطع کرد.( غافل از اینکه تو اونقدر دیر خوابیدی که این سر وصداها نمی تونن بیدارت کنن)

منم از خستگی نمی تونستم تکون بخورم تازه ساعت پنج و نیم هم برای نماز بیدار شدم و دیگه حاضر شدم و آقاجون لطف کرد و منو رسوند دانشگاه.

صبح هوا عالی بود، بیست بود، بهاری بود، به ابرا که نگاه می کردی چهره های مختلف رو می تونستی ببینی خندون و گریون و .... اما الان که از پنجره نگاهم به بیرون افتاد انگاری یه بارون دیگه تو راهه؛ ولی پنجره این طرفی برق آفتابو داره، یعنی چی ...!؟

می دونی احساسم درباره باد و بارون دیشب چی، احساس می کنم یه نفر اونقدر دلش شکسته، که آسمون براش اونطوری گریه می کرد.

نمی خواد به دور دستا فکر کنیم، با کمی دقت تو اطرافمون می تونیم ببینیم که در یه لحظه دل چند نفرو به راحتی می شکنیم ، از حق دیگران به نفع خودمون به راحتی می گذریم و ...

عشق مامان،نفسم ؛با تو زندگی زیباست،تو بهار منی،همیشه باش،همیشه بمان،همیشه بخند.

خدای مهربون، مثل همیشه می سپارم به تو از چشم حسود چمنش .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)