محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

ماجراهای تپه رختخوابییییییییییییییییییی

1390/11/11 9:17
نویسنده : مامانی
168 بازدید
اشتراک گذاری

قند عسل مامان شب که نمی ذاری من بخوام ، صبح منم می خواستم بیدارت کنم تا تلافی بشه ؛ چندتا ماچت کردم ولی بیدار نشدی ، قربونت برم چه ناز خوابیده بودی و تو خواب می خندیدی.

دیشب عزیز کمد دیواری رو باز کرد که رختخوابتو بندازه گفتی عزیز من اون صورتی رو می خوام حالا اون پتوی مورد نظر شما پایین پایین رختخوابا بود من به عزیز گفتم مامان ولش کن الان یادش می ره ولی خب عزیزه دیگه، همه رختخوابهای سنگین (ترکی) رو ریخت پایین و اون پتو رو برای تو درآورد تازه یه متکای که رویه ساتن صورتی هم داشت بهت داد و یک تشک بزرگ با ملافه ای که پر از گلهای صورتی بود رو زیرت انداخت . گفت من هی می خواستم رختخوابا رو بریزم مرتب بچینم ولی وقت نمی شد.(قربون عزیز مهربون که تو رو خیلی لوس می کنه و نازتو می خره)

 بعد تو پتو رو روت کشیدی گفتی عزیز چه کیفی داره، آقاجون گفت منم بیام پیشت بخوابم گفتی نه آقاجون تو خروپف می کنی من می ترسم(بچه پرو بابات خروپف می کنه با بابای من چی کار داری)

خلاصه از ساعت 10 تا 1 نصفه شب هی رختخواب انداختی و جمع کردی، زور می زدی و می کشیدی بعد یکی دیگه . آخرش هم فرو رفتی تو تپه رختخوابا و جیغت دراومد: مامان کمک (خیلی ترسیده بودی) گفتم الان دیگه می خوابی ولی نه دوباره از اول...

علاقه تو به رنگ صورتی برام جالبه؛ دوست داری همه چیت صورتی باشه !!

دیشب برای من و عزیز خاطره بچگی خودم تداعی شد، هر وقت عزیز رختخوابا رو می ریخت یه لحاف با رویه خیلی خوشگل بود که من خیلی دوسش داشتم و زود اونو برمی داشتم می گفتم مامان اینو بده به من روم بکشم، عزیز می گفت این هم بزرگه هم سنگین هروقت بزرگ شدی عروس شدی می دم بهت، همین کارو هم کرد ولی انگار قسمت اون لحاف خوشگل تو کمد دیواری موندنه چون تو خونه ما هم همیشه تو کمده و حتی برای مهمون هم از تو کمد درنمی یارمش ، به قول عزیز هم بزرگه هم خیلی سنگین(یادش بخیر دوران بچگی، حالشو ببر پسرم دیگه برنمی گرده.)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ریحانه
11 بهمن 90 10:47
سلام خوش به حال محمدرضا جون که مامانو مامان بزرگ مهربون و پر از احساس داره وقتی وبلاگتو می خونم حس لطیفی بهم دست میده [hr

شما لطف داری وبلاگ دختر شما هم خیلی قشنگ و پر از احساسه.
مامان پارسا
12 بهمن 90 11:09
یادش بخیر ماه هم اینطوری بودیم و می پریدیم روی رختخوابها بخصوص وقتی مهمون داشتیم که مامان همه رو از کمد می ریخت بیرون و ما همش روی اونا حالشو ببر محمدرضا خوب زمستونی باغزیزت کیف می کنی و مهد نمی آی
مامان محیا
15 بهمن 90 10:51
جای محمدرضا توی مهد خالی