محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

نه کمی حسودیم شده(24/11/90)

1390/11/24 8:36
نویسنده : مامانی
161 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز خونه عزیزاینا بودیم، به عزیز گفتی ، عزیز نه لیوان برام چای بریز من آقاجونم.

 آقاجون که شب اومد برگشتی گفتی آقاجون برام چی خریدی، آقاجون که بدعادتت کرده و هر وقت می ره بیرون برای تو قاقالیلی می خره ، دیشب دست خالی بود ، گفت برات گرفتم یادم رفت بیارم الان می رم برات می یارم تو گفتی آقاجون منم باهات می یام.

طفلی آقاجون با پادردش چهار طبقه پله رو دوباره رفت پایین به همراه نوه قندعسلش از ماشین یه عالمه خوراکی خوشمزه آورد، پسته و بادوم و ... (که هم قاقالیلی باشه هم مفید) تازه گفت منم قاقالیلی خور شدم.

تو هم که دیگه یادگرفتی پسته ها رو خودت بازکنی (برای اینکه یه وقت یه دونه مامانی نخوره) تکیه دادی به پشتی و شروع کردی به خوردن.

به قول تو نه کمی، نه کمی حسودیم شد، والا ما جرات نمی کردیم به بابا بگیم برو قاقالیلی بیار(البته انصافا بابا همیشه از فروشگاه قدس یه عالمه ویفر و بیسکویت و ... می خرید ، تو خونه بود) ولی خوب یه مزه دیگه داره اینطوری آدمو تحویل بگیرن.

شایدهم واقعا نوه مغر بادومه .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان پارسا
24 بهمن 90 9:14
خوش به حال محمدرضا جون که آقاجونش پیششه
منم بچه بودم همیشه بابام با دست پر می اومد خونه ته تغاری بابا بودم دیگه
ولی پارسا کوچولوی من بابابزرگش خیلی ازش دوره شاید سالی 2 بار ببینتش
بابام هر موقع برای نوه هاش بستنی میگیره یادش میره برا پارسا هم بگیره



راستی شاید باورش نشده هنوز که ته تغاریش عروسی کرده و بچه دار شده...
الهی همه پدربزرگ و مادربزرگارا سالم باشن و سایه شون بالاسرمون .