نهال آرزو (25/11/90)
محمدرضا دیروز وقتی تو بی خبر از ماجراهای اطرافت در حال آتیش سوزندن و بپر بپر بودی، آقاجون دنبال کارهای بیمه تکمیلیش بود، دلم لرزید آخه از وقتی بچه بودم فقط یک بار یادم می یاد بابام دکتر رفته باشه اونم ببین چه شده بود و پرکاری شدید و حاد تیروئد پیدا کرده بود و خواهراش التماسش کرده بودن تا دکتر بره.
هیچ وقت از سفید شدن موهای بابام ناراحت نمی شدم چون موهای جوگندمی خیلی بهش می یاد اما الان همه موهاش سفید سفید شده ولی من نمی خوام قبول کنم که گرد پیری روی موهاش نشسته باشه .
دلم می خواد سالم و سلامت تا هستم سایه شون بالای سرم باشه . دلم می خواد زودتر بزرگ شی (انشاء الله) اونا شاهد بزرگ شدنت باشن بعد مثل الان که اونا نازتو می خرن ؛ تو نازشونو بکشی ، مسافرت ببریشون ؛ باهشون مشورت کنی، درد دل کنی، براشون ماجراهای جالب تعریف کنی، پای قصه های آقاجون بشینی بخواهی برات از افسانه های آذری از کوراوغلی از دلی دومرول از پهلون روشن از طاهر از نگارخانم تعریف کنه.
هرچا امامزاده و مکان متبرکه ای هست عزیزو ببری فقط یادت باشه عزیز زود پاهاش ورم می کنه باید دو سه ساعت یک بار یه گوشه کناری ماشینو نگهدارید تا عزیز کمی راه بره.
با حسام (بچه لر خاله) عزیز و آقاجونو حسابی بگردونید.
الان که دارم می نویسم نمی تونم جلوی گریه هامو بگیرم ، این اشکها رو می ریزم پای آرزوم تا سبز شه تا برآورده شه .
الهی آمین