محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

فرهنگ لغات محمدرضایی

م لون = ممنون نیوه = میوه آقا چند کیلو کن ببرم ( همیشه هم فقط دو سه تا لیمو ترش) کدوب = کدو گوجه فرنگ = گوجه فرنگی حیوون = میمون به امید بیدار = به امید دیدار سَلوم علیکم = سلام علیکم ساخل= ساحل جیلا = ژیلا شمانه = سمانه رجین = رژین  داداس = داداش      
11 مهر 1390

در گوشی حرف زدن

پسر خوشگلم جدیدا یاد گرفتی اگه خواسته ای داری آروم در گوشم می گی بعضی وقتا چادرم می کشی که سرمو پایین بیاری و در گوشم حرف بزنی بعضی وقتا هم گردنم بغل می کنی ... می خوام یه اعترافی بکنم مامانی؛ من اون لحظه صداتو نمی شنوم ، چون غرق شادیم ، یه حس خوب مامان و پسری دارم ، کیف می کنم . مامانی به من قول بده وقتی که بزرگتر هم شدی، منو محرم رازت بدونی، اون موقع منم قول می دم که حواسم پرت شیرین کاریات نشه حرفتو خوب گوش می کنم. دوستت دارم هر روز بیشتر از دیروز   ...
30 شهريور 1390

گره زدن

پنج شنبه و جمعه این هفته با نق زدنهای تو گذشت چون یه کمی سر حال نبودی و سرماخورده بودی سرفه های بدی هم داشتی اما قربونت برم با همه بی حالیت باز هم از شیطونی دست برنداشتی عروسک خرسی رو که بهش می گی بابای عروسکها می خواستی از دیوار آویزون کنی، برای این کار یک بند برداشتی دور گردنش گره زدی تا بتونی از میخ رو دیوار آویزون کنی خیلی جالب بود اولین بار بود که داشتی گره می زدی . - محمدرضا چی کار می کنی.  - می خوام خرسی رو از اونجا آویزون کنم. - می خوای کمکت کنم. - نه خودم می تونم. امیدوارم گره زدنرو خوب یاد بگیری ولی هیچوقت هیچ کارت گره نخور عزیزم ...
26 شهريور 1390

روز خوبی رو شروع نکردم اما خوشحالم...

دیشب محمدرضا اصلا خوب نخوابید راحت نفس نمی کشید نمی دونم سرما خورده یا آلرژی فصلیش عود کرده صبح هم تو سرویس بالا آورد مجبور شدم لباسش رو عوض کنم و روکش صندلی رو در بیارم تا تو خونه بشورم چه خوب شد خاله جونشو دیدیم چون حالم خیلی بد شده بود پیش محمدرضا خودمو کنترل می کردم اما طاقت ناراحتی اون اصلا ندارم . خلاصه رفتیم زمین چمن تا به سر محمدرضا هوایی بخوره یه کمی هم من راه رفتم تا حالم بهتر بشه بعد رفتیم مهد کودک می ترسیدم نره اما با محبتهای خانم سیفی خیلی راحت رفت سر کلاس . من و خاله جونش در راه رفتن به محل کار بودیم خیلی شرمنده بودم چون اون باید خیلی سربالایی می رفت اما یکی از همکاراش با ماشین اونو برد . خاله جونش که رفت خاله راضی رو دیدم ...
23 شهريور 1390