دیشب محمدرضا اصلا خوب نخوابید راحت نفس نمی کشید نمی دونم سرما خورده یا آلرژی فصلیش عود کرده صبح هم تو سرویس بالا آورد مجبور شدم لباسش رو عوض کنم و روکش صندلی رو در بیارم تا تو خونه بشورم چه خوب شد خاله جونشو دیدیم چون حالم خیلی بد شده بود پیش محمدرضا خودمو کنترل می کردم اما طاقت ناراحتی اون اصلا ندارم . خلاصه رفتیم زمین چمن تا به سر محمدرضا هوایی بخوره یه کمی هم من راه رفتم تا حالم بهتر بشه بعد رفتیم مهد کودک می ترسیدم نره اما با محبتهای خانم سیفی خیلی راحت رفت سر کلاس . من و خاله جونش در راه رفتن به محل کار بودیم خیلی شرمنده بودم چون اون باید خیلی سربالایی می رفت اما یکی از همکاراش با ماشین اونو برد . خاله جونش که رفت خاله راضی رو دیدم ...