خونه مادر بزرگه
پنج شنبه از ساعت 5 صبح بیدار شدی نذاشتی ما بخوابیم هی می گفتی بریم خونه عزیز اینا هرچی التماس که بخواب دو ساعت دیگه می ریم ولی آخرش ساعت 6 صبح با دوتا نون بربری رفتیم عزیز اینارو بیدار کردیم. تازه رسیده بودیم که عمو مجید خاله زیبا و امیرعلی رو سر راش آورد اونجا؛ساحل هم از دیشب اومده بود، سفره رو که انداختیم آقاجون گفت یه زنگی هم به خاله زهرا بزنید اونا هم بیان که صبر کردیم با اونا صبحونه خوردیدم فقط جای دایی محمود و خاله کوچیکه خالی بود که دایی سرکار بود و خاله رفته بود دانشگاه . شما بچه ها هم تو مسابقه خوردن صبحانه برای برنده شدن حسابی خوردید که ما مخصوصا من حسابی به وجد اومدم. دیگه تا بعد از ظهر حسابی ...