محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

تکنیک جدید نخوابیدن

"مامانی لامپ اتاقمو خاموش نکن من برات قصه می گم.                                          یه لوز روباه مکار با پیشی نره به مینوکیو گفتن بیا سکتو بکار ازش درخت پول در می یاد بعد جوجه مینوکیو اومد گفت مینوکیو باباژپتو رو ماهی بزرگ قورت داد مامان منم جوجه دارم ها...." قسمتی از لالایی های پسر برای خواب کردن مادر و فرار از خوابیدن قربون قصه گفتنات ، عاشقتم به خدا   ...
20 آذر 1390

بدون عنوان

شیرین عسلم امروز مریض بودی و مهد نیومدی نمی دونی چقدر به من سخت گذشت عادت کردم با تو باشم ای معنای بودنم دل تنگ توام . خونه زنگ زدم که لااقل صداتو بشنوم خواب بودی. عزیز مادر، گل پسرم زود خوب شو ،زود زود ،می دونی که طاقت ندارم. راستی بگم برات از بابایی؛ دیروز بردیمت دکتر یه عالمه دارو و شربت برات نوشت اما شب خیلی حالت بد بود ساعت ١یا ٢ نصفه شب بود بابایی که اصلا طاقت ناراحتی تو رو نداره تو این سرما پای پیاده رفته بود داروخانه شبانه روزی تا برات یه شربت سرفه دیگه که دوستش تعریفشو کرده بود بخره، مهربونی و فداکاری بابایی تاثیر داشت چون بعد از خوردن اون شربت ،راحتتر خوابیدی . محمدرضا تو نفس مامان و بابایی ، الهی همیشه سالم باشی. خدایا ه...
7 آذر 1390

دو کلمه حرف حساب

قند عسلم ،گل پسرم اونقدر بزرگ شدی که دیگه گولت نزنم با قصه حرفت نزنم رک و راست ، مرد و مردونه ، دو کلمه حرف حساب ، بهت بگم " شب زود بخواب " دیشب نمی خواستی بخوابی  برات قصه می گفتم یه روزی خرگوش کوچولو ..... مامانش بهش گفت باید شب به موقع بخوابی لامپ اتاقتو خاموش بکنی ... یه دفعه برگشتی گفتی چرا به من می گی من که خرگوش کوچولو نیستم ، گفتم مامانی مثلا مامان خرگوش کوچولو به بچه اش می گه ..... بعد در ادامه قصه لاک پشت پیر به خرگوش کوچولو می گه خرگوشک برای اینکه سر کلاس خواب آلود نباشی باید شب ....(دوباره من خرگوش کوچولو نیستم) خلاصه تا اینجا یادمه چون وقتی بیدار شدم دیدم لامپ اتاقت خاموشه خودتم مثل خرگوش کوچولوها دست و پاهاتو جمع ک...
30 آبان 1390

حرفای تازه می زنی

به بابایی بگو برام یه کشتی بخره من بعدا خوب با کشتی می رم سفر دریایی گریه نکن دختلم تورو هم می برم اما خطرناکه ها اونجا کوسه بزرگ هست، اژدها هست اژدها آتیش داره ها نترس نترس من مراقبتم                                       ...
30 آبان 1390

می گن تو روز بارونی دعاها مستجاب می شه

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد آقا بیا تا با ظهور چشمهایت این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت تا قبل از آنکه کار ما بالا بگیرد آقا خلاصه یک نفر باید بیاید تا انتقام دست زهرا را بگیرد آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد من گریه میریزم به پای جاده ات تا آیینه کاری کرده باشم مقدمت را اول ضمیر غائب مفرد کجایی ای پاسخ آدینه های پر معما حتمی بی چون و چرا برگرد شاید راحت شویم از دست اما و اگر ها آقا نماز جمعه این هفته با تو پای برهنه آمدن تا کوفه با ما آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد پایان شبهای بلند انتظاری آیا برای آمدن میلی نداری ؟ من نذر کردم خاک پا...
29 آبان 1390

یه روز خیلی خیلی برفی

امروز سه شنبه بود یه روز خیلی خیلی برفی به خاطر برف نتونستیم بریم زیارت عاشورا از همینجا سلام می دیم. تو راه مهد همش می ترسیم سر بخوری برای همین بغلت کردم ولی تو گفتی می خوام راه برم می خوام راه برم بعدشم میخوام برف بازی کنم . برف بازی کردی، سر خوردی، خیس شدیم . اولش همش می گفتم نکن، سرده ، بدو ، ولی بعد احساس کردم چرا مثل تو از این صبح برفی لذت نبرم پس با تو شعر خوندم سر خوردم برف بازی کردم و ترسمو از زمین خوردن فقط به خاطر مادر بودن فراموش کردم ازت ممنونم به قول خودت ملونم عزیزم, جای بابایی خالی. چقدر بامزه منو سرحال می یاری تو شگفت انگیزترین موجود دنیای منی، تو لبخند روی لبهامی، عاشقتم بی منت.خدایا شکرت ولی چرا جوجو تو...
21 آبان 1390