محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

ماجراهای تپه رختخوابییییییییییییییییییی

قند عسل مامان شب که نمی ذاری من بخوام ، صبح منم می خواستم بیدارت کنم تا تلافی بشه ؛ چندتا ماچت کردم ولی بیدار نشدی ، قربونت برم چه ناز خوابیده بودی و تو خواب می خندیدی. دیشب عزیز کمد دیواری رو باز کرد که رختخوابتو بندازه گفتی عزیز من اون صورتی رو می خوام حالا اون پتوی مورد نظر شما پایین پایین رختخوابا بود من به عزیز گفتم مامان ولش کن الان یادش می ره ولی خب عزیزه دیگه، همه رختخوابهای سنگین (ترکی) رو ریخت پایین و اون پتو رو برای تو درآورد تازه یه متکای که رویه ساتن صورتی هم داشت بهت داد و یک تشک بزرگ با ملافه ای که پر از گلهای صورتی بود رو زیرت انداخت . گفت من هی می خواستم رختخوابا رو بریزم مرتب بچینم ولی وقت نمی شد.(قربون عزیز مهر...
11 بهمن 1390

پازل امتحان

پسر عسلی، نفس منی دیروز خواستم یه بار روزنامه وار جزوه امتحانو بخونم از ساعت 5 بعد از ظهر تا5/12شب طول کشید چون جنابعالی یا خودتو مینداختی رو دفترم می گفتی بیا بازی کنیم یا برای اینکه جلب توجه کنی برگه های دفترمو پاره می کردی و وقتی من به هم می چسبوندم می گفتی آهان داری پازل درست می کنی، آره پیش تو درس خوندن از پازل درست کردنم سخت تره. البته ناگفته نمومنه مامان محیا هم وضعش مثل من بود اونم وسط کاغذهای پاره شده دنبال مطلب می گشت.(وروجکهای کوچولو دوست داشتنی) شب هم پدر منو درآوردی و تا من نخوابیدم نخوابیدی ولی نگران نباش مامانی امتحانشو  ای خوب داد. امیدوارم مامان محیای نازنین و همه همکارا امتحانو خوب داده باشن و از نتیجه راضی باش...
10 بهمن 1390

چند دیقه

دلم نیومد اینو ننویسم الان زنگ زدم خونه باهات حرف بزنم گفتی مامانی چند دیقه بیا خونه کارت دارم بعدش برو، بعد که عزیز گوشی رو گرفت که حرف بزنه جیغ می زدی و با گریه می گفتی عزیز حرف نزن بذار بیاد، آخرش هم تلفنو قطع کردی. قربونت برم کاش بال داشتم همین الان می اومدم پیشت تا ببینم پسمل من با من چی کار داره ، عسلم من بال ندارم ولی قول می دم بعد از ظهر زود بیام اما مامانی فردا امتحان داره و زود اومدنش هم بخاطر امتحانشه .... به امید خدا وقتی که تو بزرگ شدی با من این کارو نکن وقتی لازمت دارم دل تنگتم بهم سر بزن....
9 بهمن 1390

از دست تو

سیب من ، دیروز پسر خوبی بودی برای اولین بار بود یه سیب قرمز برداشتی و گاز زدی و با آب و تاب خوردی نمی دونی من چقدر کیف کردم. ولی سر شام جبران کردی برای اینکه شام نخوری به من می گفتی دختلم غذا خوب نیست نون خالی بخور باشه ...(برای اینکه من به تو اصرار نکنم که غذا بخوری ) وروجک وروجکی به خدا. از دست تو منم اذیتت نکردم ولی جوجو باید غذا بخوری . راستی وقتی صبح عزیزجون پشت تلفن به من گفت بابای محمدرضا دوباره براش تفتگ خریده، بلند گفتی عزیز به مامانی نگو ، بابایی رو دعوا می کنه . از دست تو ببین تو یه اتاق پر اسباب بازی داری ماشاالله در شکوندن و خراب کردنشون هم متبحری ( هیچ کدومشون سالم از دست تو در نمی رن، یه روزه) پس بابایی چرا دوباره ...
9 بهمن 1390

از دست شما پدر و پسر

دیشب خیلی دیر خوابیدم حدود ساعت ١ نصفه شب ، تو و بابایی هنوز بیدار بودید، که یک دفعه با صدای جیغت از خواب پریدم ساعت ٣ نصفه شب تو پشت من سنگر گرفته بودی و جیغ می زدی بابایی هم یه میله بود نمی دونم چوب بود روی دستش گرفته بود و بالا پایین می آورد ( عین انسانهای اولیه) گفتم چی شده بس کنید بابایی گفت من می خوام مسند حیات وحش نگاه کنم تو هم داد زدی من سی دی گیدی آبوت(جودی آبوت) رو می خوام ببینم . من که خیلی عصبانی و شوکه شده بودم بلند شدم تلویزیون و لامپ اتاق رو خاموش کردم و پتو رو روسرم کشیدو و گفتم من هم می خوام خواب ببینم. خیلی جالب هر دوتاتون بدون صدا یکی اینور من یکی اونور من گرفتید خوابیدید. ولی من دیگه خوابم نبرد و تا ...
8 بهمن 1390

بگو عاشقتم

پسر خوشگل مامان چطوره عزیزم چرا وقتی که یه کم مامانی عصبانی می شه می گی مامان دیگه دوستتم نداری مگه می شه کسی میوه زندگیشو دوست نداشته باشه وقتی می گم من همیشه دوستت دارم می گی یعنی عاشقمی می گم آره ولی تو می گی بگو عاشقمی انگار با شنیدن این حرف دلت آروم می شه پسرم من و بابایی همیشه عاشقتیم همیشه و در هر شرایطی دوستت داریم ولی تربیتت برامون خیلی مهمه، قول می دم روشم رو عوض کنم که وقتی بهت تذکری می دم تو فکر نکنی که خدای نکرده محبتم به تو کم شده آخه تو زندگی منی ، می دونی که نفس مامانی محمدرضاست. این روزا نمی دونم چرا زود خسته می شم تو هم خب تو چهاردیواری خونه انرژی مصرف نمی کنی و ترجیحت برای بازی مامان و باباست (مامان و بابای بی حا...
5 بهمن 1390

امام رضا ما را هم بطلب

فردا شهادت امام رضا (ع) است. پسرم امام رضا(ع) امام هشتم ما تا سالهای سال فرزندی نداشت و مردم نادان طعنه می زدن که چگونه امامت ادامه خواهد داشت در حالی امام رضا (ع) فرزندی ندارد و ... تا اینکه خداوند مهربان در دوران پیری امام رضا (ع) امام جواد (ع) را به ایشان هدیه داد باز مردم نادان دست برنداشتند و گفتند چگونه است امام رضا(ع) و خاندانش همگی سفید پوستند در حالی که فرزندش تیره پوست است و باعث رنجش امام رضا(ع) می شدند تا اینکه افرادی که آن زمان توانایی شناخت اصل و نسب افراد را داشتند از روی رفتار و سکنات امام جواد(ع) اذعان داشتند که وی فرزند خلف امام رضا(ع) است. امام رضا (ع) زهر خورده کین مامون در خانه ای دربسته در طوس است و فرزندش...
3 بهمن 1390

هیئت , عمه , اتوبوس

شب ٢٨ ماه صفر عزیزاینا هیئت داشتند ما بالا سرگرم حاضر کردن غذا و ... بودیم که تو غیب شدی ، بدون سر و صدا رفته بودی پایین پیش دایی محمود نشسته بودی یه کم اینور و اونور و نگاه کردی ، چراغها خاموش، همه غصه دار، نوحه می خوندن پا شدی بلند گفتی ای خدا ای فلک بعد اومدی بالا . خوابت می اومد بهت گفتم مامانی نخواب می خوایم بریم خونه برگشتی می گی اگه گذاشتی چشممو هم بذارم ای خدا... بهت گفتم می خوایم بریم پیش عمه ژیلا، گفتی پاشو بریم تو اتوبوس عمه اونجاست. (خیلی جالبه آخه آخرین بار که عمه ات رو دیدی تو اتوبوس بود وقتی که من و تو دوتایی از کرمانشاه داشتیم برمی گشتیم،خیی جالبه که تو یادت مونده) خلاصه تا خونه گریه کردی گفتی من خونه نمی یام عمه تو اتو...
3 بهمن 1390

تجربه

سلام گل پسر، قند عسل، زندگی، نفس وقتی تو خونه قربون صدقت می رم و محکم بغلت می کنم ، می گی ای خدا ای فلک نجاتم بدید... وقتی هم که کارتون نگاه می کنی به بعضی از صحنه ها اونقدر بامزه می خندی که حد نداره یعنی منم می فمهمم دیگه ، قربونت برم قربون لذت بردنت از کارتون برم. از دیروز پیش عمه ژیلا هستی و حسابی بهت خوش می گذره خرسی رو بغل می کنی و به عمه نگاه می کنی می گی عمه اش براش سی دی بذار . عمه جون بیا بریم بازی کنیم، همه جیلا کجایی، بنده خدا حتی نمی تونه دسشویی بره چون تو گریه می کنی می گی عمه جیلا کجاست عمه عمه... به عمه ات می گی عمه اجازه بده برم نوش آفرین رو از دست دیو سفید نجات بدم و شاخ غول رو بشکنم ، عمه اتم می گه باشه برو بعد یه ک...
3 بهمن 1390