محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

شروع صبح امروز(10/12/90)

گل پسر مامان، صبح من دیدم تو یه چرخ دیگه بزنی می خوری به بخاری برای همین آروم بغلت کردم آوردمت اونورتر ، ولی تو بیدار شدی و چسبیدی به من که مامان نرو... عزیز و آقاجون با من دعوا کردن که چرا صبح بچه رو می بوسی و بیدار می کنی... اما من فقط نگران این بودم که خدای نکرده به بخاری نخوری. خلاصه صدای گریه تو شروع صبح من شد. دلم گرفت، آخه تو دنیای منی، همه تلاشم اینه که غم به دلت نشینه اونوقت تو اینطوری مثل ابر بهاری اول صبح گریه می کنی... گلم فردا و پس فردا مامانی پیشت می مونه. عزیزم، نفسم، گریه نکن. هزار تا بوس  
10 اسفند 1390

زورگیری نیم وجبی(9/12/90)

دیشب حال من خیلی بد بود، تب و لرز کرده بودم واسه همین عزیز به من گفت برو بخواب، دو تا پتو هم روم کشید آخه خیلی لرز داشتم. خواب خواب بودم یک دفعه از صدای جیغ جنابعالی بیدار شدم، دیدم هرچی رختخواب تو خونه است ریختی رو من، به هیچ کس یه بالش هم نمی دیدی می گی مال خودمونه نمی دم. ساحل اون گوشه نشسته دختر گُنده گریه می کنه من می خوام بخوابم، دایی محمود می گه یه بالش به من بده می خوام بشینم فیلم نگاه کنم، آقاجون اون ور خلاصه تو هم وایسادی جلوی رختخوابا می گی نمی دم. آخه کوچول موچول من، یه متری ، بچه پرو ، فوت کنن می خوری زمین، چرا زور می گی ... خلاصه کلام با اون حالم بیدار شدم تورو بردم طبقه پایین ، سرتو گرم کردم و با هم پایین خوابیدم تا ...
9 اسفند 1390

الهی الهی 8/12/90

عسل مامان چند روزه حسه نوشتن ندارم، کارای اداره زیاده باید قبل از عید تمومشون کنم، کارهای خونه (خرید و خونه تکونی) رو هم بهش اضافه کن به علاوه کمک به عزیزجون و خاله زهرا و .... صبح که پامیشم یه عالمه برنامه ریزی می کنم ولی شب می بینم کلی از کارها مونده. ولی تو این میون فقط شیرین زبونی های تو عزیز دلمه که به من توان ادامه دادن می ده ، دوستت دارم. راستی اونجوری که خونه عزیزتو جارو برقی می کشی برای مامانی هم جارو برقی می کشی، فقط قربونت این دفعه به جای اینکه سه راهی رو بکشی بیاری پشت جارو برقی ، سیم جارو برقی رو بکش تا سه راهی، الهی فدات بشم که به سرو صدای کارتون می گه مامان اینا خیلی زارت و پورت می کنن. الهی قربونت برم که شکلات خور ش...
8 اسفند 1390

نهال آرزو (25/11/90)

محمدرضا دیروز وقتی تو بی خبر از ماجراهای اطرافت در حال آتیش سوزندن و بپر بپر بودی، آقاجون دنبال کارهای بیمه تکمیلیش بود، دلم لرزید آخه از وقتی بچه بودم فقط یک بار یادم می یاد بابام دکتر رفته باشه اونم ببین چه شده بود و پرکاری شدید و حاد تیروئد پیدا کرده بود و خواهراش التماسش کرده بودن تا دکتر بره. هیچ وقت از سفید شدن موهای بابام ناراحت نمی شدم چون موهای جوگندمی خیلی بهش می یاد اما الان همه موهاش سفید سفید شده ولی من نمی خوام قبول کنم که گرد پیری روی موهاش نشسته باشه . دلم می خواد سالم و سلامت تا هستم سایه شون بالای سرم باشه . دلم می خواد زودتر بزرگ شی (انشاء الله) اونا شاهد بزرگ شدنت باشن بعد مثل الان که اونا نازتو می خرن ؛ تو نازشونو بک...
25 بهمن 1390

نه کمی حسودیم شده(24/11/90)

دیروز خونه عزیزاینا بودیم، به عزیز گفتی ، عزیز نه لیوان برام چای بریز من آقاجونم.  آقاجون که شب اومد برگشتی گفتی آقاجون برام چی خریدی، آقاجون که بدعادتت کرده و هر وقت می ره بیرون برای تو قاقالیلی می خره ، دیشب دست خالی بود ، گفت برات گرفتم یادم رفت بیارم الان می رم برات می یارم تو گفتی آقاجون منم باهات می یام. طفلی آقاجون با پادردش چهار طبقه پله رو دوباره رفت پایین به همراه نوه قندعسلش از ماشین یه عالمه خوراکی خوشمزه آورد، پسته و بادوم و ... (که هم قاقالیلی باشه هم مفید) تازه گفت منم قاقالیلی خور شدم. تو هم که دیگه یادگرفتی پسته ها رو خودت بازکنی (برای اینکه یه وقت یه دونه مامانی نخوره) تکیه دادی به پشتی و شروع کردی به خوردن. به...
24 بهمن 1390

بلند بلند فکر کردن

جوجه خان چشم بلبلی مامان جمعه  وقتی داشتم اتاقتو تمیز می کردم اومدی سراغ اسباب بازی هات و بلند بلند داشتی فکر می کردی و می گفتی کدومشون بردارم به نظرم این به دردم می خوره. قربون خودتو فکرتو نظرت
23 بهمن 1390

بوسه

طلای مامانی چطوره چند روز بود همش می گفتی بابا منو بوس نمی کنه؟ می گفتم چرا تو رو می بوسه. می گفتی نه نه منو نمی بوسه. خلاصه برام سوال شده بود یعنی چی بالاخره تو می خواهی بابا بوست کنه یا نکنه؟ از بابایی پرسیدم گفت چند روزه تب خال زدم می ترسم محمدرضا بگیره واسه همین اصلا صورتشو نمی بوسم. منم اینو برات توضیح دادم بهم گفتی بابایی زنگ زدنی هم منو نمی بوسه. راست می گفتی بابایی قبلا هر وقت تلفنی با تو صحبت می کرد، می گفت یه بوس بده بابایی. گل پسر نازم ، دنیای پراحساسم . اگه تو با یه بوسه احساس امنیت می کنی و به عشق و محبت ما پی می بری . ما با بوسیدن و بغل کردن تو ، با هر نوازش تو ، نفس می گیریم برای زنده موندن؛ توان می گیریم برای ...
23 بهمن 1390

جور دیگه نمی شه دید

پسرم می دونم تو هم مثل من غمگینی. می دونی هرچقدر هم چشماهارو بشوریم بعضی چیزا جور دیگه دیده نمی شن فقط یه جورن یه جورن یه جور. یه جور بد، یه جور غم انگیز؛ کاری از دست من و تو  بر نمی یاد الا دعا. خدایا حمد و تسبیح تو می گویم از تو درمان درد همگان را می خواهم آن کودک گریان ، آن مادر پر تشویش، آن پدر شرمنده، آن جوان افسرده، آن پیر به خواری رسیده .... خداجونم شکرت می کنم و وقتی بعضی صحنه ها رو می بینم نمی تونم هیچ چیزی برای خودم بخوام، چون خودم غرق نعمت می بینم. خدایا هیچ کدوم بندهاتو به خودشون وامگذار، هیچ کس رو تنها نذار، خدایا اشک هیچ بچه ای الا به شوق نریزه، خدا هیچ مادری دلش نلرزه،  هیچ پدری شرمنده نشه، هیچ کس ناامید ...
16 بهمن 1390

چی بگم 15/11/90

سه چهار روز مامانی پیش گل پسرش بود (مرخصی گرفته بودم) از کجا بگم از کدوم .... بگم که یواشکی تا من حواسم نیست می ری چهارپایه می یاری می ری بالای کابینت بعد می گی دنبال فیلم می گشتم (آقای فیلبان اولا فیلت کجا بود بعدشم فیلت تو کابینت خونه جا می شه) بگم رفتی رو میز تلویزیون و از اونجا رفتی رو تلویزیون و بابایی که خودش ناظر بر اعمال شما بوده منو توبیخ کرده که حواست کجاست .... بگم در یخچالو باز می کنی و شربت (حالا هر چی شد گرمیچر ، سرماخوردگی و ...) برمی داری می گی الان وقت خوردن شربتمه... بگم هرچی تو خونه دم دستت باشه و بتونی پیدا کنی می یاری وسط پذیرایی می ریزی می گی می خوام برای خودم خونه درست کنم( ولی به خونه چادری که خاله زیبا برات خ...
15 بهمن 1390