محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

محمدرضا و پارسا در شهربازی

به پیشنهاد خاله رزی بعد از اداره رفتیم شهربازی ، با پارسا و خاله رزی به من و محمدرضا خیلی خوش گذشت تازه من کلی خریدم کردم. یه برادر یا یه خواهر برای محمدرضا فکرمو مشغول کرده آخه شور و هیجان محمدرضا با همراهی پارسا دیدنی بود اونقدر دوتاشون با هم قشنگ بازی می کردن و هوای همدیگه رو داشتن که نگو ولی خوب اینم یه فکری بود که اومد و رفت به بابایی نمی گم چون اون وقت اون می گه حالا به حرف من رسیدی ، محمدرضا خواهر و برادر می خوادا ....   ...
17 آبان 1390

مامان محمدرضا

قشنگم، شیرینم ، هرجا می رم برای معرفیم می گم من مامان محمدرضا هستم تازه اگه کسی کارم داشته باشه می گه مامان محمدرضا .(تو خیاطی ، تو آرایشگاه ، اداره و ... )انگار همه می دونن که تو نفس منی. با تو و برای تو زنده هستم . این موضوع درباره بابایی هم صدق می کنه حتی هزار پله بالاتر تو نفس من و بابایی، عشقم ، الهی همیشه سالم باشی ، الهی دورت بگردم ، کاش الان پیشم بودی تا هزارتا بوست می کردم. نمی دونم چرا یک دفعه دلم برای چهاردست و پا رفتنات تنگ شد. چند روز پیش که برده بودمت شهربازی، توی تونل باید چهاردست و پا می رفتی ، چقدر نی نی شده بودی. چقدر خوردنی شده بودی، نی نی من دوستت دارم .   ...
14 آبان 1390

نه نه منه تعطیله دیگه

امروز سه شنبه ده آبان توی هوای خوب بعد از بارون با پسر گلم رفتیم زیارت عاشورا. جای مهیا خالی بود، محمدرضا خیلی دنبالش گشت بعد با چندتا مهر بازی می کرد و پسمل خوبی بود اما یه کم بعد یخش باز شده بود و شروع کرده بود به شیطونی... تازه آخرش هم دست ویانا رو گرفت و کفششو داد دست مامان ویانا گفت خاله من با شما می یام مامانی تو برو اداره ( فردا بزرگ شدی نه نه منه تعطیله دیگه) به ویانا قول دادی براش یه ماشین قرمز خوشگل بخری و سوارش کنی ........ ولی نزدیک مهد کودک خودتو لوس کردی گریه کردی منم اهمیت ندادم چون دوست ندارم خودتو پیش بقیه لوس می کنی بعد دیدی فایده نداره آروم شدی (به قول خودت این یعنی چی)   ...
10 آبان 1390

مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است دلواپسیهایم دو چندان شد خدارا شکر

دیشب وقتی تورو خوابوندم خودم هم خوابم برد.یه خواب بدی می دیدم دیدم تو خوابیدی و من تو رو گذاشتم تو تخت، یه دفعه یه نور وحشتناکی از پنجره اتاقت اومد (همون موقع بابایی منو بیدار کرد) خیلی ترسیده بودم دلم می خواست بخوابم ببینم اون چی بود نکنه سر تو بلایی بیاره ولی دیگه خوابم نبرد. ساعت ١٢ شب بود که خوابیدم، غرق خواب بودم که صدای گریه تو اومد، بابایی تو یه ثانیه خودشو به تو رسوند، منم بلند شدم ساعت ٣ بود صدای خوردن بارون روی کانل کولر تو خونه پیچیده بود صدای رعد و برق هم می اومد، بابایی تو رو آورد پیش خودمون تا یه ساعت بیدار بودی و الکی بهانه می گرفتی ولی من همش به خوابی که دیده بودم فکر می کردم . آره تعبیر خواب من ترس تو از صدای رعد...
10 آبان 1390

بارون

مامانی حدود یک هفته ای برات خاطره ننوشته الانم زیاد وقت نداره. روزهای بارونی پاییز از پشت پنجره قشنگه اما وقتی مجبوری بچه به بغل با چتر و چادر و دو سه تا کیف تو بارون بدویی ... ولی من از با تو بودن،  از در آغوش گرفتن تو اونقدر انرژی می گیرم  که اگه طوفانم بشه باز لذت می برم و با تو شعر می خونم و لحظه ها رو می شمرم تا به تو برسم. با همه این حرفها یه کمردرد بدی اومده سراغم که نگو. راستی قند عسل مامانی چرا تو دندون پزشکی همکاری نکردی گل پسر قدر اون دونه مرواریدایی که خدا بهت داده رو بدون بعد از بارون چقدر هوا خوبه تازه تو دیگه سرفه نمی کنی (گوش شیطون کر)  
10 آبان 1390

می سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گل پسر نازم، دیروز من اون همه داد و بیداد کردم که کلاس تو رو عوض کنن بعد امروز صبح تو به من می گی من کلاس قبلی رو دوست دارم. منم مربی اون کلاسو بیشتر دوست دارم اما تو  با هم سنهای خودت چیزهای بیشتری می تونی یاد بگیری نه با کوچیکترا. تازه اون کلاس ... باید یه هدیه بخرم تا مربی جدید به تو بده و از کلاس جدید خاطره خوبی داشته باشی . می دونم کم کم عادت می کنی، تو بچه سازگاری هستی. قربونت برم.   خدایا محمدرضا رو به خودت می سپارم که تو بهترین حافظ و نگهدارنده ای، بهترینها رو پیش روش بیار.آمین  
2 آبان 1390

خونه ی عموم ای نا

بعد از ظهر پنج شنبه تو خونه عزیز اینا  گریه می کردی و نمی خواستی بریم خونمون ولی وقتی بهت گفتم می خوایم بریم خونه عمو اینا به زن عمو سر بزنیم خیلی خوشحال شدی و اشکهای جاریت زود خشک شد و راه افتادی ( من نمی دونم چطوری تو یه لحظه می تونی هم گریه کنی هم بخندی) تو خونه  بابا طبق معمول زود کتشو پوشید و هی گفت زود باشید دیر شد زود باشید دیر شد،  تو رو که حاضر کردم روسریمو سرم کردم که راه بیفتیم تو گفتی نه مامان اون روسریتو سرت کن اون خوبه هر چی من گفتم همین خوبه گفتی نه مامان( الهی دورت بگردم که برام نظر می دی) تو راه خوابت برد بابایی می خواست بیدارت کنه ولی من نذاشتم گفتم بذار جوجو بخوابه تا وقتی می رسیم سرحال باشه همینطورم شد ...
1 آبان 1390

مامان بریم مس جد

امروز خیلی دلم می خواست برم زیارت عاشورا اما احساس می کردم تو اذیت می شی بعدشم راحت نمی ری مهد کودک و گریه می کنی برای همین تو دلم سلام زیارت عاشورا رو خوندم و راهی مهدکودک شدیم نزدیک مهد شده بودیم که تو گفتی مامان بریم مسجد من اهمیت ندادم ولی تو باز اصرار کردی منم خوشحال دستتو گرفتم رفتیم مسجد . تو مسجد محیا هم بود رژین هم اومد و سه تایی حسابی بازی کردید و خندید و البته شلوغ کردید... الهی قربونت برم ، فدات بشم ، قند عسلم ... کوچولوی من از همین حالا جلوی خودمو می گیرم که  بهت نگم چقدر دوستت دارم چه برسه وقتی بزرگ می شی . همه ازم ایراد می گیرن چرا هی قربون صدقه ات می رم ولی باید از تو پرسید که چنین خوب چرایی. خوشگل مامانی ...
30 مهر 1390