اول مرداد تولد بابایی
امروز تولد بابایی، هیچی بهش نگفتیم فکر می کنه فراموش کردیم، شب گل پسر و مامانی غافل گیرش می کنن.
پی نوشت:
دیروز بعد از اداره دوتایی رفتیم قنادی و یه کیک کوچولو خریدیم، جنابعالی درخواست کلاه هم کردی که یه کلاه هم برای تو خریدم یه کلاه بلند (عکس ازت انداختم) بعد اومدیم سوار تاکسی شیم که تو با کلاهت جا نمی شدی خلاصه با کمک آقای راننده که کیکو گرفت و من کلاهو از سر تو بیرون آوردم و ... سوار شدیم.
تا رسیدم خونه گفتی مانی شمع روشن کن تولد منه. گفتم مامان جون شمع نداریم صبر کن تا بابایی بیاد شمع بخره.
گفتی کیکو بده با انگشت من بخورم که برای اینم بهت گفتم نه باید صبر کنی دایی اینا هم بیان
خلاصه هر طوری بود کیک رفت تو یخچال.
بعد از ظهر که بابایی اومد اشتباه کردم بهت گفتم به بابایی چیزی نگو تا دایی ها بیان ولی تا در باز شد پریدی بغل بابایی و گفتی بابا بابایی تولدم کیک خریدم...
دیگه ساعت ٦ ، ٧ نمی شد، ٧ ، ٨ نمی شد تا افطار وقت افطار دایی ها هم هنوز نیومده بودن اما از ترس اینکه نکنه تو بخوابی و شمع فوت نکنی تا اذان گفت نمازم خوندمو یه عالمه شمع روی اون کیک کوچولو روشن کردم و از تو بابایی عکس انداختم. به بابایی گفتم تولد مبارک عزیزم ، یه وقت دیدم تو خودتو از رو مبل انداختی پایین با دهان دراز کشیدی و دستاتو رو صورتت گذاشتی گفتی نخیرم تولد منه گفتم آره تولد مبارک عزیزم محمدرضا....
خلاصه بعد از فوت کردن یه ظرف آوردی همه شمعارو درآوردی بعد میوه های روی کیک رو درآوردی گفتی من بخورم و چاقو رو از من گرفتی و گفتی تو هم دستتو بذار روی دست من باهم کیکمو ببریم، (از کجا یاد گرفتی ) کیکو بریدیم و یه برش بزرگ برای خودت کشیدی اما دریغ از یه لب زدن بهش.
اون موقع من که دستم خامه ای شده بود دستمو زدم تو دهنو یه دفعه گفتم وای روزه بودم که بابایی خنده اش گرفت گفت نیم ساعته که اذان گفته و شما افطاری نیاوردی بخوریم ...