محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

می گن تو روز بارونی دعاها مستجاب می شه

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد آقا بیا تا با ظهور چشمهایت این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت تا قبل از آنکه کار ما بالا بگیرد آقا خلاصه یک نفر باید بیاید تا انتقام دست زهرا را بگیرد آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد من گریه میریزم به پای جاده ات تا آیینه کاری کرده باشم مقدمت را اول ضمیر غائب مفرد کجایی ای پاسخ آدینه های پر معما حتمی بی چون و چرا برگرد شاید راحت شویم از دست اما و اگر ها آقا نماز جمعه این هفته با تو پای برهنه آمدن تا کوفه با ما آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد پایان شبهای بلند انتظاری آیا برای آمدن میلی نداری ؟ من نذر کردم خاک پا...
29 آبان 1390

فقط دلم تنگ شده

قشنگ ترین لطف خدا، مهربون،شیرینی زندگی ، نفس، محمدرضا مامان و بابا خیلی دوستت دارن امروز وقت ندارم برات پست بذارم فقط اومدم یه کمی قربونت برم تا شاید یه کمی از دل تنگیم کاسته شه. بعد از ظهر با هم می ریم خونه عزیز اینا حورا قشنگ رو بگو راستی چرا دوباره سرفه می کنی....  
25 آبان 1390

عید غدیر

  عیدت مبارک پسر قندعسلم   قربون دست زدن و علی علی مولا گفتنت امروز دوشنبه بود ولی چون فردا عیده زیارت عاشورا صبح برگزار شد و من قند عسلمم رفتیم . تو مهد کلی تولد بازیه انشاءالله خوش بگذره . دوستت دارم عیدی من. منو ببخش به خاطر بعضی وقتا که دلم از بعضی چیزا می گیره یا فکرم مشغوله... تو با من باش بخند که وجودم شاد شه نگام کن که غصه هام دور شه دعام کن که آرزوهام برآورده شه.   ...
23 آبان 1390

یه روز خیلی خیلی برفی

امروز سه شنبه بود یه روز خیلی خیلی برفی به خاطر برف نتونستیم بریم زیارت عاشورا از همینجا سلام می دیم. تو راه مهد همش می ترسیم سر بخوری برای همین بغلت کردم ولی تو گفتی می خوام راه برم می خوام راه برم بعدشم میخوام برف بازی کنم . برف بازی کردی، سر خوردی، خیس شدیم . اولش همش می گفتم نکن، سرده ، بدو ، ولی بعد احساس کردم چرا مثل تو از این صبح برفی لذت نبرم پس با تو شعر خوندم سر خوردم برف بازی کردم و ترسمو از زمین خوردن فقط به خاطر مادر بودن فراموش کردم ازت ممنونم به قول خودت ملونم عزیزم, جای بابایی خالی. چقدر بامزه منو سرحال می یاری تو شگفت انگیزترین موجود دنیای منی، تو لبخند روی لبهامی، عاشقتم بی منت.خدایا شکرت ولی چرا جوجو تو...
21 آبان 1390

محمدرضا و پارسا در شهربازی

به پیشنهاد خاله رزی بعد از اداره رفتیم شهربازی ، با پارسا و خاله رزی به من و محمدرضا خیلی خوش گذشت تازه من کلی خریدم کردم. یه برادر یا یه خواهر برای محمدرضا فکرمو مشغول کرده آخه شور و هیجان محمدرضا با همراهی پارسا دیدنی بود اونقدر دوتاشون با هم قشنگ بازی می کردن و هوای همدیگه رو داشتن که نگو ولی خوب اینم یه فکری بود که اومد و رفت به بابایی نمی گم چون اون وقت اون می گه حالا به حرف من رسیدی ، محمدرضا خواهر و برادر می خوادا ....   ...
17 آبان 1390

مامان محمدرضا

قشنگم، شیرینم ، هرجا می رم برای معرفیم می گم من مامان محمدرضا هستم تازه اگه کسی کارم داشته باشه می گه مامان محمدرضا .(تو خیاطی ، تو آرایشگاه ، اداره و ... )انگار همه می دونن که تو نفس منی. با تو و برای تو زنده هستم . این موضوع درباره بابایی هم صدق می کنه حتی هزار پله بالاتر تو نفس من و بابایی، عشقم ، الهی همیشه سالم باشی ، الهی دورت بگردم ، کاش الان پیشم بودی تا هزارتا بوست می کردم. نمی دونم چرا یک دفعه دلم برای چهاردست و پا رفتنات تنگ شد. چند روز پیش که برده بودمت شهربازی، توی تونل باید چهاردست و پا می رفتی ، چقدر نی نی شده بودی. چقدر خوردنی شده بودی، نی نی من دوستت دارم .   ...
14 آبان 1390

نه نه منه تعطیله دیگه

امروز سه شنبه ده آبان توی هوای خوب بعد از بارون با پسر گلم رفتیم زیارت عاشورا. جای مهیا خالی بود، محمدرضا خیلی دنبالش گشت بعد با چندتا مهر بازی می کرد و پسمل خوبی بود اما یه کم بعد یخش باز شده بود و شروع کرده بود به شیطونی... تازه آخرش هم دست ویانا رو گرفت و کفششو داد دست مامان ویانا گفت خاله من با شما می یام مامانی تو برو اداره ( فردا بزرگ شدی نه نه منه تعطیله دیگه) به ویانا قول دادی براش یه ماشین قرمز خوشگل بخری و سوارش کنی ........ ولی نزدیک مهد کودک خودتو لوس کردی گریه کردی منم اهمیت ندادم چون دوست ندارم خودتو پیش بقیه لوس می کنی بعد دیدی فایده نداره آروم شدی (به قول خودت این یعنی چی)   ...
10 آبان 1390