محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است دلواپسیهایم دو چندان شد خدارا شکر

دیشب وقتی تورو خوابوندم خودم هم خوابم برد.یه خواب بدی می دیدم دیدم تو خوابیدی و من تو رو گذاشتم تو تخت، یه دفعه یه نور وحشتناکی از پنجره اتاقت اومد (همون موقع بابایی منو بیدار کرد) خیلی ترسیده بودم دلم می خواست بخوابم ببینم اون چی بود نکنه سر تو بلایی بیاره ولی دیگه خوابم نبرد. ساعت ١٢ شب بود که خوابیدم، غرق خواب بودم که صدای گریه تو اومد، بابایی تو یه ثانیه خودشو به تو رسوند، منم بلند شدم ساعت ٣ بود صدای خوردن بارون روی کانل کولر تو خونه پیچیده بود صدای رعد و برق هم می اومد، بابایی تو رو آورد پیش خودمون تا یه ساعت بیدار بودی و الکی بهانه می گرفتی ولی من همش به خوابی که دیده بودم فکر می کردم . آره تعبیر خواب من ترس تو از صدای رعد...
10 آبان 1390

بارون

مامانی حدود یک هفته ای برات خاطره ننوشته الانم زیاد وقت نداره. روزهای بارونی پاییز از پشت پنجره قشنگه اما وقتی مجبوری بچه به بغل با چتر و چادر و دو سه تا کیف تو بارون بدویی ... ولی من از با تو بودن،  از در آغوش گرفتن تو اونقدر انرژی می گیرم  که اگه طوفانم بشه باز لذت می برم و با تو شعر می خونم و لحظه ها رو می شمرم تا به تو برسم. با همه این حرفها یه کمردرد بدی اومده سراغم که نگو. راستی قند عسل مامانی چرا تو دندون پزشکی همکاری نکردی گل پسر قدر اون دونه مرواریدایی که خدا بهت داده رو بدون بعد از بارون چقدر هوا خوبه تازه تو دیگه سرفه نمی کنی (گوش شیطون کر)  
10 آبان 1390

می سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گل پسر نازم، دیروز من اون همه داد و بیداد کردم که کلاس تو رو عوض کنن بعد امروز صبح تو به من می گی من کلاس قبلی رو دوست دارم. منم مربی اون کلاسو بیشتر دوست دارم اما تو  با هم سنهای خودت چیزهای بیشتری می تونی یاد بگیری نه با کوچیکترا. تازه اون کلاس ... باید یه هدیه بخرم تا مربی جدید به تو بده و از کلاس جدید خاطره خوبی داشته باشی . می دونم کم کم عادت می کنی، تو بچه سازگاری هستی. قربونت برم.   خدایا محمدرضا رو به خودت می سپارم که تو بهترین حافظ و نگهدارنده ای، بهترینها رو پیش روش بیار.آمین  
2 آبان 1390

خونه ی عموم ای نا

بعد از ظهر پنج شنبه تو خونه عزیز اینا  گریه می کردی و نمی خواستی بریم خونمون ولی وقتی بهت گفتم می خوایم بریم خونه عمو اینا به زن عمو سر بزنیم خیلی خوشحال شدی و اشکهای جاریت زود خشک شد و راه افتادی ( من نمی دونم چطوری تو یه لحظه می تونی هم گریه کنی هم بخندی) تو خونه  بابا طبق معمول زود کتشو پوشید و هی گفت زود باشید دیر شد زود باشید دیر شد،  تو رو که حاضر کردم روسریمو سرم کردم که راه بیفتیم تو گفتی نه مامان اون روسریتو سرت کن اون خوبه هر چی من گفتم همین خوبه گفتی نه مامان( الهی دورت بگردم که برام نظر می دی) تو راه خوابت برد بابایی می خواست بیدارت کنه ولی من نذاشتم گفتم بذار جوجو بخوابه تا وقتی می رسیم سرحال باشه همینطورم شد ...
1 آبان 1390

مامان بریم مس جد

امروز خیلی دلم می خواست برم زیارت عاشورا اما احساس می کردم تو اذیت می شی بعدشم راحت نمی ری مهد کودک و گریه می کنی برای همین تو دلم سلام زیارت عاشورا رو خوندم و راهی مهدکودک شدیم نزدیک مهد شده بودیم که تو گفتی مامان بریم مسجد من اهمیت ندادم ولی تو باز اصرار کردی منم خوشحال دستتو گرفتم رفتیم مسجد . تو مسجد محیا هم بود رژین هم اومد و سه تایی حسابی بازی کردید و خندید و البته شلوغ کردید... الهی قربونت برم ، فدات بشم ، قند عسلم ... کوچولوی من از همین حالا جلوی خودمو می گیرم که  بهت نگم چقدر دوستت دارم چه برسه وقتی بزرگ می شی . همه ازم ایراد می گیرن چرا هی قربون صدقه ات می رم ولی باید از تو پرسید که چنین خوب چرایی. خوشگل مامانی ...
30 مهر 1390

خونه مادر بزرگه

پنج شنبه از ساعت 5 صبح بیدار شدی نذاشتی ما بخوابیم هی می گفتی بریم خونه عزیز اینا هرچی التماس که بخواب دو ساعت دیگه می ریم ولی آخرش ساعت 6 صبح با دوتا نون بربری رفتیم عزیز اینارو بیدار کردیم. تازه رسیده بودیم که عمو مجید خاله زیبا و امیرعلی رو سر راش آورد اونجا؛ساحل هم از دیشب اومده بود، سفره رو که انداختیم آقاجون گفت یه زنگی هم به خاله زهرا بزنید اونا هم بیان که صبر کردیم با اونا صبحونه خوردیدم فقط جای دایی محمود و خاله کوچیکه خالی بود که دایی سرکار بود و خاله رفته بود دانشگاه . شما بچه ها هم تو مسابقه خوردن صبحانه برای برنده شدن حسابی خوردید که ما مخصوصا من حسابی به وجد اومدم. دیگه تا بعد از ظهر حسابی ...
30 مهر 1390

آخر مهر بوی پاییز راستکی رو داشت.

  دیشب بابایی رادیوتورارو هواگیری کرد و روشن کرد برای همین خیلی راحت خوابیده بودی مثل یه عروسک ناز  البته بگذریم نصفه شب بیدار شدی دلس (دلستر) خوردی و دوباره خوابیدی.  امروز شنبه روز آخر مهره ، صبح خیلی سردت بود خودت کلاهتو برداشتی سرت کردی و خودتو جمع کردی ولی تفگت یادت نرفت که برداری قربونت برم چرا اسباب بازی رو برمی داری که اندازه خودته آخه بیرون مهد ازت عکس گرفتم: اینم عکست تو راهرو مهد البته با تفنگ بعد به من گفتی مامان برو ولی زود زود بیا دنبالم. چشم پسرکم ، خوش بگذره مراقب خودت باش به خدا می سپارمت. راستی بلایی که سر لوکوموتیوت اومد سر کلاشینکفتم می یادا نگو نگفتی... هزارتا بوس   ...
30 مهر 1390

روز اسباب بازی یادت بود

سلام پسر گلم، دیشب یکی از عروسکهای بزرگتو خواستی بدم دستت و گفتی خرسی بمون مراقب اتاقم باشه فردا اینو می برم من جدی نگرفتم گفتم تا صبح یادت می ره بعد از اینکه خوابیدی گذاشتمش سر جاش  ولی صبح همین که چشماتو باز کردی دنبال اون عروسکت می گشتی نمی دونستم چی کار کنم دلمم نمی خواست با گریه روزتو شروع کنی از طرفی قربونت برم اون عروسک به اون بزرگی رو چطوری با خودمون می آوردیم اداره  به همین خاطر رفتم لوکوموتیوتو آوردم (که بابایی قایمش کرده بود می گفت زوده برات خرابش می کنی) منم می دونستم خرابش می کنی ولی حداقل کوچیک بود . خلاصه حسابی از دیدن اون خوشحال شدی و راه افتادیم . وقتی که رسیدیم مهد رفتی سراغ سرسره برای همین به من دادی ...
27 مهر 1390

تا ابد در قلب ما جاودانی

دلتنگت شدم دست بردم قلمی بردارم تا ز دوری تو،دل پاک ورق بشکافم اما قلم ننوشت ... و من فهمیدم که قلم هم می داند نباید با غصه نوشت با دل بشکسته نوشت باید از عشق نوشت از لحظه دیدار نوشت پس نوشتم تا بدانی تو حاصل عشق مایی با تو باشیم یا نباشیم تا ابد در قلب ما جاودانی  
25 مهر 1390