محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

از دست تو

سیب من ، دیروز پسر خوبی بودی برای اولین بار بود یه سیب قرمز برداشتی و گاز زدی و با آب و تاب خوردی نمی دونی من چقدر کیف کردم. ولی سر شام جبران کردی برای اینکه شام نخوری به من می گفتی دختلم غذا خوب نیست نون خالی بخور باشه ...(برای اینکه من به تو اصرار نکنم که غذا بخوری ) وروجک وروجکی به خدا. از دست تو منم اذیتت نکردم ولی جوجو باید غذا بخوری . راستی وقتی صبح عزیزجون پشت تلفن به من گفت بابای محمدرضا دوباره براش تفتگ خریده، بلند گفتی عزیز به مامانی نگو ، بابایی رو دعوا می کنه . از دست تو ببین تو یه اتاق پر اسباب بازی داری ماشاالله در شکوندن و خراب کردنشون هم متبحری ( هیچ کدومشون سالم از دست تو در نمی رن، یه روزه) پس بابایی چرا دوباره ...
9 بهمن 1390

از دست شما پدر و پسر

دیشب خیلی دیر خوابیدم حدود ساعت ١ نصفه شب ، تو و بابایی هنوز بیدار بودید، که یک دفعه با صدای جیغت از خواب پریدم ساعت ٣ نصفه شب تو پشت من سنگر گرفته بودی و جیغ می زدی بابایی هم یه میله بود نمی دونم چوب بود روی دستش گرفته بود و بالا پایین می آورد ( عین انسانهای اولیه) گفتم چی شده بس کنید بابایی گفت من می خوام مسند حیات وحش نگاه کنم تو هم داد زدی من سی دی گیدی آبوت(جودی آبوت) رو می خوام ببینم . من که خیلی عصبانی و شوکه شده بودم بلند شدم تلویزیون و لامپ اتاق رو خاموش کردم و پتو رو روسرم کشیدو و گفتم من هم می خوام خواب ببینم. خیلی جالب هر دوتاتون بدون صدا یکی اینور من یکی اونور من گرفتید خوابیدید. ولی من دیگه خوابم نبرد و تا ...
8 بهمن 1390

بگو عاشقتم

پسر خوشگل مامان چطوره عزیزم چرا وقتی که یه کم مامانی عصبانی می شه می گی مامان دیگه دوستتم نداری مگه می شه کسی میوه زندگیشو دوست نداشته باشه وقتی می گم من همیشه دوستت دارم می گی یعنی عاشقمی می گم آره ولی تو می گی بگو عاشقمی انگار با شنیدن این حرف دلت آروم می شه پسرم من و بابایی همیشه عاشقتیم همیشه و در هر شرایطی دوستت داریم ولی تربیتت برامون خیلی مهمه، قول می دم روشم رو عوض کنم که وقتی بهت تذکری می دم تو فکر نکنی که خدای نکرده محبتم به تو کم شده آخه تو زندگی منی ، می دونی که نفس مامانی محمدرضاست. این روزا نمی دونم چرا زود خسته می شم تو هم خب تو چهاردیواری خونه انرژی مصرف نمی کنی و ترجیحت برای بازی مامان و باباست (مامان و بابای بی حا...
5 بهمن 1390

امام رضا ما را هم بطلب

فردا شهادت امام رضا (ع) است. پسرم امام رضا(ع) امام هشتم ما تا سالهای سال فرزندی نداشت و مردم نادان طعنه می زدن که چگونه امامت ادامه خواهد داشت در حالی امام رضا (ع) فرزندی ندارد و ... تا اینکه خداوند مهربان در دوران پیری امام رضا (ع) امام جواد (ع) را به ایشان هدیه داد باز مردم نادان دست برنداشتند و گفتند چگونه است امام رضا(ع) و خاندانش همگی سفید پوستند در حالی که فرزندش تیره پوست است و باعث رنجش امام رضا(ع) می شدند تا اینکه افرادی که آن زمان توانایی شناخت اصل و نسب افراد را داشتند از روی رفتار و سکنات امام جواد(ع) اذعان داشتند که وی فرزند خلف امام رضا(ع) است. امام رضا (ع) زهر خورده کین مامون در خانه ای دربسته در طوس است و فرزندش...
3 بهمن 1390

هیئت , عمه , اتوبوس

شب ٢٨ ماه صفر عزیزاینا هیئت داشتند ما بالا سرگرم حاضر کردن غذا و ... بودیم که تو غیب شدی ، بدون سر و صدا رفته بودی پایین پیش دایی محمود نشسته بودی یه کم اینور و اونور و نگاه کردی ، چراغها خاموش، همه غصه دار، نوحه می خوندن پا شدی بلند گفتی ای خدا ای فلک بعد اومدی بالا . خوابت می اومد بهت گفتم مامانی نخواب می خوایم بریم خونه برگشتی می گی اگه گذاشتی چشممو هم بذارم ای خدا... بهت گفتم می خوایم بریم پیش عمه ژیلا، گفتی پاشو بریم تو اتوبوس عمه اونجاست. (خیلی جالبه آخه آخرین بار که عمه ات رو دیدی تو اتوبوس بود وقتی که من و تو دوتایی از کرمانشاه داشتیم برمی گشتیم،خیی جالبه که تو یادت مونده) خلاصه تا خونه گریه کردی گفتی من خونه نمی یام عمه تو اتو...
3 بهمن 1390

تجربه

سلام گل پسر، قند عسل، زندگی، نفس وقتی تو خونه قربون صدقت می رم و محکم بغلت می کنم ، می گی ای خدا ای فلک نجاتم بدید... وقتی هم که کارتون نگاه می کنی به بعضی از صحنه ها اونقدر بامزه می خندی که حد نداره یعنی منم می فمهمم دیگه ، قربونت برم قربون لذت بردنت از کارتون برم. از دیروز پیش عمه ژیلا هستی و حسابی بهت خوش می گذره خرسی رو بغل می کنی و به عمه نگاه می کنی می گی عمه اش براش سی دی بذار . عمه جون بیا بریم بازی کنیم، همه جیلا کجایی، بنده خدا حتی نمی تونه دسشویی بره چون تو گریه می کنی می گی عمه جیلا کجاست عمه عمه... به عمه ات می گی عمه اجازه بده برم نوش آفرین رو از دست دیو سفید نجات بدم و شاخ غول رو بشکنم ، عمه اتم می گه باشه برو بعد یه ک...
3 بهمن 1390

تولدت مبارک

سلام ای صبح زیبای برفی ، سلام ای آفتاب نوبد بخش ، سلام ای پرنده های مهاجر،سلام ای کوههای سر به فلک کشیده، سلام ای مردم، سلام سلام سلام خدایا سلام امروز روز منه روز ماست .ای خدا ممنونم ای خدا فقط می تونم بگو الحمدالله کما هو اهله سه سال پیش در چنین روزی رویای ما به تحقق پیوست، ستاره ای در آسمان زندگی مان پدیدار گشت، صدای گریه ای مایه شادی مان شد.فرشته کوچکی در آغوش ما جا گرفت و خداوند تو را به ما داد. روز اول بهمن روز میلاد ثمره عشق من و علی، روز تولد نفسماست. عشق بابایی، نفس مامانی، محمدرضا اااااااااااااااااااااااااااا تولدت مبارک خدایا خودت دادی خودت حفظش کن از هر بدی از هر شری. می سپارم به تو از چشم حسود چمنش جوجه ...
1 بهمن 1390

همسر تولد پسر گلت مبارک

محمدرضا این پستو برای بابایی می نویسم فقط بابایی علی عزیزم ، تپلی مهربون ، عشقم، امروز یاد اون پیراهن صورتی که زیر کت شلوار طوسی رنگت پوشیدی و با مامان رفتیم بیمارستان افتادم، یاد اون لبخندی که عاشقشم و تو خیلی به ندرت به کار می بری، یاد اون نگاه نگران تو و مامان وقتی باهتون خداحافظی کردم، البته برای لوس کردن بود ولی تو مونده بودی که مامانو دل داری بدی و از نگرانی دربیاری یا کسی رو پیدا کنی که به خودت کمک کنه و من ... یادش بخیر یادته جوجه مون خیلی کوچولو بود و تو می گفتی بدون پتو بغلش نکن یه وقت از دستت می افته. خدایا به خاطر همه خاطره های خوب ممنونم و از تو همسرم به خاطر خاطره انگیز کردن ایام عمرم ممنونم. الهی به پای هم ...
1 بهمن 1390

تولد نوه شما مبارک

محمدرضا از دیشب پیش عزیزجون رفتیم با اینکه هنوز خوب خوب نشده،وقتی نگاهش می کنم یه دریا نه یه دنیا نه یه کهکشان محبت و عشق و ایثار توی چشمای قشنگش می بینم . مامان دوستت دارم ازت ممنونم همیشه باش همیشه سالم باش. وقتی از مریض بودن تو حرفی می زنم یا می نویسم زود ازش رد می شم چون نه دوست دارم و نه باور می کنم تو مریض باشی. شاید خیلی خودخواهم شاید هنوز بهتون خیلی زحمت می دم شاید به قول بعضیها پرو و پرتوقع هستم و بچه کوچیکمو با همه دردسرهاش پیش شما که خودتون به کمک احتیاج دارید می ذارم و شاید... ولی مامان از ته دل دوستت دارم دستای مهربونت رو می بوسم و قدر تو و باباجونمو می دونم و براتون سلامتی و سعادت آرزو می کنم . باباجون من عاشق&nb...
1 بهمن 1390

از دست خاله جونت ناراحتم

مادری ناراحت در کنار پسرش نشسته بود پسر به مادرش گفت : تو دومین زن زیبایی هستی که تا به حال دیده ام مادر پرسید : پس اولی کیست؟ پسر گفت: خود تو وقتی که لبخند می زنی
28 دی 1390