محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

فقط یه کم صبر

1391/1/21 8:50
نویسنده : مامانی
214 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح با خاله جونت تو دندون پزشکی قرار داشتم تا امانتی و سوغاتیشو بهش برسونم . جنابعالی تا به دندون پزشکی رسیدیم گفتی مامان من شکلات سفت خوردم دندونم درد می کنه منو ببر دندون پزشکی و گریه ....

خاله جونت خیلی عذاب وجدان گرفت، منم نمی دونستم چه کار کنم ولی به روم نیاوردم گفتم باشه می ریم دندون پزشکی ،

ساعت کار دندون پزشکی 9 به بعده ولی اون موقعه ساعت 7:30 بود یه کمی تو سالن انتظار نشستیم با تو صحبت کردم که بیا بریم بعدا می آیم و ... ولی تو گوش نمی کردی (بهانه نرفتن به مهد) یه دفعه یادم اومد که قرار بود از دندونت عکس بگیرم ولی با گرفتن پیتزا و رانی و یه بسته بادکنک به عنوان رشوه بازم اجازه ندادی و کاسه کوزه رادیولوژی رو ریختی به هم ، تو دلم گفتم الان موقعشه

رفتم پیش رادیولوژیست، گفتم که تو بهانه کردی نری مهد و عکس دندون هم داری، ایشون هم خانومی کرد و با توجه به شناختش از دمدمی بودن بچه ها و با اینکه ساعت کاریش نبود زحمت کشید از دندونت عکس انداخت و حضرتعالی چون خودت پیشنهاد داده بودی مثل یه پسر خوب نشستی و عکس انداختی بعد یه بادکنک صورتی جایزه گرفتی و گفتی مامان حالا بریم مدرسه، ساعت 7:50 هم وارد مهد شدی با خنده و خوشحالی .

ای ول یه کم صبر یه کم تمرکز باعث شد نه تو گریه کنی و نه من حرص بخورم و تازه کارمونو هم انجام دادیم، تازه اومدم اداره دیدم خاله افسونم برات پیغام گذاشته که خیلی خوشحال شدم.

خدا جونم شکرت، جوجو رو به خودت می سپارم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)