محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

حالت ریدیفه ریدیفه یا نه

1391/1/26 14:13
نویسنده : مامانی
402 بازدید
اشتراک گذاری

نفسم چطوری؟روز بارونیت بخیر، صبح یه کم سرت داغ بود، تب بر بهت دادم و تو مهد به مربی سفارشتو کردم، جوجوخان مریض نشی ها،

صبح توی این بارون خوب مامانی رو اینور و اونور کشوندی؛ بریم کنار حوض ماهی ها، بریم بوفه، بغلم کن...

عزیزم تو فقط با خوشحالی برو مهد باشه هر کاری از دستم بربیاد من انجام می دم .

گل مادر ، چهارشنبه شب شام نخوردی خودت یه کیک از کابینت آوردی و خوردی آخه مامانی خیلی حالم بد بود ولی به جاش پنج شنبه با همه سر گیجه و ... با ساحل و خاله منصوره و فاطمه و امیرعلی کوچولو حسابی خوش گذروندیم و ناهار رفتیم بیرون . تازه محل بازی هم داشت و جایزه هم یه ساعت نارنجی رنگ به شما دادند( البته بگذریم که تو فقط نوشابه خوردی و بازی کردی اصلا غذا نخوردی...)

 

 

اینم امیر علی، طفلی رو ببین پشه ها چی کار کردن

بعد از ظهر هم از اونجا رفتیم خونه خاله زهرا اینا و تو دوچرخه حسامو برداشتی و اشک بچه رو درآوردی و اون و باباش تا خونه عزیز اینا پشت ما اومدن تا وقتی که تو دوچرخه شونو رو تو حیاط پارک می کنی یواشکی ببرنش.

وروجک قشنگم، شب هم با هم رفتیم یه کیک کوچیک خریدیم و بدو بدو اومدیم خونه ، به بابایی زنگ زدیم بدو بیا ببین خونه چه خبره (آخه اگه این طوری نمی گفتیم که زود نمی اومد و تو خوابت می برد) بعد بابایی اومدو سالگرد ازدواج مامانی و بابایی رو جشن گرفتیم و چندتا عکس انداختیم  و بابایی سهم کیک من و تو رو هم خورد و برگشت.

و تو لب نزدی و گفتی بریم بخوابیم و لالا کردی.

نصفه شب اومدی تو اتاق پیش ما خوابیدی صبح جمعه نزدیک هشت چشمای خوشگلتو باز کردی و گفتی مامان بازم بخوابیم (الهی بمیریم که جوجوی سحرخیز من از بس صبح های زود به اجبار بلند می شه که از سمت خروسی استعفا داده و دیگه قولی قولی نمی کنه که پاشید پاشید صبح شده...)

منم بغلت کردم گفتم باشه مامانی بخوابیم بعدش ناهار درست کردیم و گردگیری خونه و تو با بابایی رفتی حموم و حسابی جیغ زدی که کف شامپو رفت تو چشممممممممممممممممممممممم.

اینم حوله ات که عزیز جون برای تولدت خریده البته با خاله سمانه رفتیم تجریشو خریدیم و برای خودش اینم ماجرایی داره....

 

عصر جمعه دلم گرفته بود ولی شیطنتهای تو همه فضای خونه مونو پر کرده بود برای همین نفهمیدم کی شب شد کی خوابیدیم و صبح سرت یه کمی داغ بود...

الان زنگ زدم مهد حالتو پرسیدم، به من گفتن ردیفه ( یعنی خوب الحمدالله) 

زود زنگ بزنم به بابایی که از صبح تا حالا سه بار زنگ زده و حال تو رو پرسیده.

عسلم ، دردت به جونم (به قول زن عموت) دوستت داریم. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان محمدرضا
26 فروردین 91 10:56
آره من به این هم فکر کردم
بعضی موقع ها از همین الان دلم واسه لگد زدن هاش تنگ میشه
دلم می خواد فقط مال من باشه


انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد و دنیای شما بشه بعدا می فهمی چه روزای قشنگی رو باهاش داری.از لحظه لحظه بودن بامحمدرضاجون حالشو ببر