محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

ماهی پروانه خاله عزیز مادر

1391/1/28 8:13
نویسنده : مامانی
785 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه خاله جونت!!!! با ما برگشت ، تو سرویس خیلی خوشحال بودی فکر می کردی دیگه خاله اومده پیش تو بمونه از خوشحالی کم مونده بود یه پره پرتقال تو حلقت گیر کنه( تجربه به من ثابت کرده که باید حتما با چاقو هر پره پرتقالو نصف کنم شاید سه قسمت، چون وروجک کوچولو خوشش می یاد قورت بده و این چه کار بدی)

خلاصه قلبم اومد تو حلقم .... تا اینکه رسیدیم به ایستگاه و خاله جونت می خواست خداحافظی کنه، در ضمن عزیز هم اومده بود استقبال خاله جونت و تو شروع کردی به گریه کردن من ماهی می خوام گفتم بیابریم کوسه برات بخرم گفتی نه نه کوسه ماهی خطرناکه من ماهی گلی می خوام بگیرم دستم، گفتم مادر ماهی اگه تو آب نباشه خفه می شه گفتی بگو نمی شه و ...

بعد که دیدی ماهی نمی شه ، شروع کردی من پروانه می خوام، وروجک توی این بارون من پروانه ام کجا بود، رسیدیم به طلا فروشی یه سینه ریز خوشگل بود که پر از پروانه بود بهت نشون دادم گفتم ببین جوجو اینم پروانه حالا بیا بریم ولی شروع کردی به جیغ بنفش که من همینو می خوام نه نه ات خوب ددت خوب بیا بریم جیغ گریه پروانه ماهی خاله عزیز خلاصه اصلا خداحافظی با عزیزو خاله نکردم یه راست سوار تاکسی شدم و بغلت کردم و تو جیغ جیغ ، گفتم مامانی خوب گریه کردی ، گفتی آره آره گفتم خب می ریم خونه با هم پروانه درست می کنیم باشه ، با بی میلی گفتی باشه.

 سر راه کاغذ رنگی پیدا نکردیم بخریم ، بابایی هم اومده بود دنبالمون و یه راست رفتیم خونه البته جنابعالی در آغوش پدر

تو خونه به ذوق درست کردن پروانه به بابایی گفتی بابایی تو برو سرکارت دیرت می شه ها (اون ناراحت شد در حالی که همیشه دوست داره تو ناراحتی نکنی وقتی داره می ره ولی از طرفی هم دلش می خواد همیشه بی قرارش باشی ؟؟؟؟؟؟)

بابایی گفت یه کم برای خونه خرید کردم اونا رو جابه جا کن تا محمدرضا نریخته به هم، یک دفعه فکری به نظرم رسید، خود خودشه آره با ماکارونی ها پروانه درست می کنیم.

البته چون به تو قول داده بودم با کاغذ و قیچی کار کنیم، یه زیرانداز زیرت انداختم و چندتا کاغذ و قیچی و کشمش و گردو(برای اینکه وقتی سرگرم می شی شاید یه دونه بخوری) ماکارونی و چسب، که شما کتاباتم آوردی.

اینم دو اثر هنری پسرم

قابل ذکر که بعد از خلق این اثرهای هنری من مخفیگاهتو پیدا کردم، هیچ کس نمی تونه فکرشو بکنه، تو یواش اون دونا رو برداشتی گذاشتی رو هم و رفتی تو آشپزخونه گذاشتی          گذاشتی تو گرم کن فر!!!!!

بعد اومدی گفتی مامان دستت درد نکنه منو آوردی خونمون( الهی الهی من فدای حرف زدنت بشم)

من قیچی رو برداشتم بذارم سر جاش که دیدیم ای وای ای وایییییییییییی همه کاغذ پاره هارو ریختی زمین ، دیگه چاره نبود با هم اونا رو تا قدرت داشتیم مچاله می کردیم بعد شوت می کردیم توی سطل و جیغ می زدیم....

بعد رفتیم چیزای که بابایی خریده بود جابه جا کردیم و شام ماکارونی درست کردیم و تو خوردنش مسابقه دادیم و سی دی لاک پشت های نینجارو سه بار پشت هم نگاه کردی و لالا

--------------------------------------------

عزیز قشنگ ، آرزوم خوابهای رنگی برات.

دیروز توی مهد تا برسی دستشویی خودتو خیس کرده بودی و مامانی نبود که به تو بگه اشکالی نداره عزیزم

و تو دلت پر بود و حتی نمی ذاشتی دفتر مهدتو بخونم فکر می کردی تو اون نوشتن و اگه من نخونم نمی فهمم.

اگه گذاشتم خوب گریه کنی برای این بود که می خواستم با آرامش تو بغل خودم خوب خودتو خالی کنی؛

اگه باهات جیغ زدم می خواستم همه انرژی منفی ها از دلت بیرون بیاد (قربون دل کوچولوت)

اگه هفتاد ساله هم بودی  اگه کار بدی کردی یا خجالت کشیدی یا هرچی بیا پیشم نمی خواد چیزی بگی هرچی دلت می خواد بهونه کن خوب خوب گریه کن اگه نبودم بیا سر قبرم (بهونه ای می شه بیایی به مامان مرحومتم سربزنی، ثوابم داره به خدا)

گفتم مادر، دلم گرفت یعنی این روزا دل کل کیهان گرفته آخه این روزا چهارتا گل کوچولو مادر ندارن؛ کسی نیست که موهای زینبو شونه کنه به حسین نصفه شب آب بده، غم مظلومی حسن رو بخوره و  از حق پدرشون علی دفاع کنه.

این روزا اونا می گن خدایا مادرم را کجا می برن، حتی بلند نمی تونن گریه کنن ، علی (ع) بی فاطمه تنهاست و سنگ صبورش چاه تو نخلستونه .................................................

یا فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

خاله محمدرضا
28 فروردین 91 10:22
سللللااام خوبید؟ به این میگن یه مادره نمونه و خلاق آفرین چه خوشگل بودن پروانه ها رو میگم سعی کن به دفترچه یا یه فایلی درست کن این هنرمندی های خودت و عشقه منو نگه داری راستی تو خجالت نمیکشی این حرفا چیه؟ اگه هفتاد ساله هم بودی؟ بیا سره قبرم؟! از تو بعیده خواهرم به نظره من قد و اندازه زندگی مهم نیست مهم اینه که کناره عزیزانم هستم و زندگی زیباست باران زیباست ، من سالمم ، خدا هست.... این همه چیزای خوب دور و برت هستن اینا رو ببین و از خوبیها بگو و بنویس لطفاًًًاااا
مامان محیا
28 فروردین 91 11:47
منم با خاله موافقم...
مامان دانیال
28 فروردین 91 13:09
ای جونم. دلم گرفت از این نوشته. بمیرم الهی لابد محمدرضا خجالت می کشیده تو بفهمی. ولی وقتی بزرگ شد این روزها رو براش تعریف می کنی و باهم میخندین عزیزم. قربون این پسر گل برم. راستی کار دستیش هم خیلی خوشگل و خلاقانه بود آفرین به مادر و پسر.