نیمکت یکی مونده به آخر
عسل مامان چطوره
نفسم، امروز بعد از یک هفته اومدی مهد، صبح از هر روز زودتر به ایستگاه سرویس رسیدیم چند دقیقه بعد یه خانوم مهربون اومد پیش تو گفت سلام محمدرضا خوبی و...
من و بابایی جا خوردیم بعد ایشون خودشونو معرفی کردن گفتن من مربی ژیمیناستیک محمدرضا هستم ، که من گفتم شما خاله لیلا هستید ، لبخند زد و تایید کرد خلاصه بحث ما گرم ورزش و نرمش شد و خاطرات محمدرضا و حقله و ... که خاله می خندید می گفت آره حلقه خیلی راحتتر تلفظ می شه تا حقله ولی بچه ها ...
از بازیگوشی هات گفت از اژدها و آتیش و ...
و ساعت ٧ شد و سرویس نیومد و ما دربست گرفتیم و تو توبغل مامانی لالا کردی
اونقدر غرق خواب بودی که هرچی بوست کردم تکون نمی خوردی مامانی ترسیدم و بلند صدات کردم دیدم وروجک خان یواش چشماشو باز کرد.
خلاصه کشتی منو ، بعد هم صبحانه نخوردی گفتی حالم خوب نیست (چرااااااااااااااااااااااااااااااااااا)
بردمت توی مهد از بغلم اومدی پایین کفشاتو که درآوردم کیفتو نصفه انداختی روی دوشتو و بدون سلام به خاله سیفی رفتی سرکلاس
من از خاله سیفی اجازه گرفتم که سفارشتو به خاله الناز کنم و پشت سرت اومدم دیدم رفتی باز بدون سلام روی نیمکت یکی مونده به آخر نشستی و سرتو گذاشتی روی میز خیلی بامزه بود، خاله الناز گفت همه بچه وقتی خوابشون می یاد سر صبح یا بعد از ناهار می یان پشت نیمکت می شینن و سرشون می زارن روی میز.
عزیزم گلم نفسم ..... این نتیجه یه هفته تو خونه موندن و شب دیر خوابیدن و شیطونی کردنه ها.
دوستت دارم ........... (خاله سعیده گفته محمدرضا رو مرد بار بیار اینقدر قربون صدقش نرو ولی من نمی تونم هی قربونت نرم و بوست نکنم و نچلونمت ...................)
نمی خوام بگم امیدوارم مریض نشی، می خوام از این به بعد بگم سلامت باشی پرنشاط باشی و همه انرژی های مثبت کیهانی رو ارزونی تو و همه کوچولوهای دوست داشتنی بکنم.
راستی طفلکی خاله سیفی کم من هر دیقه زنگ می زنم حالتو می پرسم ، بابا جونی تم شروع کرده به زنگ زدن و جویای حال شما شدن خدا به داد خاله سیفی برسه.............
دوستت دارم شیرینم ..........