محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

دوستتون دارم گلهای من

روزای آخره شهریوره، سر مامانی خیلی شلوغ، از طرفی به خاطر گل دختر یک ساعت هم زودتر می یام خونه . وقت برای وبلگتون ندارم . گل پسرم می خواد به امید خدا امسال بره مدرسه البته پیش دبستانی گل دخترم هم پیش عزیز جونشه. نمی دونم چرا ولی از وقتی فاطمه به دنیا اومده انگار ما یه خانواده کامل شدیدم و همکاری ها مون هم با هم بیشتر شده. محمدرضا عاشقتم وقتی پای تلویزیون ماتت می بره و حواست به هیچی نیست . عاشق دستاتم وقتی دور گردنم حلقه می کنی و می گی مامان خواهش خواهش خواهش فاطمه عاشقتم وقتی دراز می کشی و سرتو به یه طرف خم می کنی و یه دستت روی یه دندونته و با اون یکی دستت انگشتای پاتو می گیری . با هزار زور و زحمت پا می شی می شینی و بعد ...
26 شهريور 1393

آرشیدای گلم

شب یلدای ما سال گذشته به قدوم آرشیدا خانوم ، خورشید آریایی درخشان، روشن و منور شد. آرشیدای ناز دختر خاله  محمدرضا و فاطمه خانومه که من نمیتونم بوسش نکنم،فشارنش ندم، گازش نگیرم . چرا؟ بهت می گم:   چشاش قشنگه آرشیدا خودش قشنگه آرشیدا سفید.برفی خاله چه گده.گشنگه آرشیدا وقتی نگاهش می کنی موهاشو نوازش می کنی یه نیم نگاهت می کنه خودشو تو دل جا می کنه از غاغان غوغونش که نگو شعر می گه . قصه می گه حرفهای سربسته می گه حالا تو بگو.چی کار کنم چطوری من بوس نکنم. فشار ندم. گاز نگیرم...
27 خرداد 1393

منو ببخش

پسر گل من , چیه مامان مثل قبل پابه پات نمی دوه, تازه همش ازت می خواد کمکش کنی , دل منم برای اون روزا تنگ شده, اما غصه نخور ؛ خواهرت یه کمی که بزرگتر بشه , بازم  می تونیم کارهای که قبلا می کردیم, جاهایی که قبلا می رفتیم رو تجربه کنیم. یه کم صبوری کن. اگه وسط بازی کردنات ، یا تو لحظه حساس کارتون , بهت می گم, با صدای بلندم می گم, محمدرضا به خواهرت سر بزن؛ محمدرضا گهواره خواهرتو تکون بده, محمدضا مگه تو توی اتاق نیستی پس چرا خواهرت گریه می کنه ؛ محمدرضا , محمدرضا ... یا وقتی بابا از سرکار برمی گرده , اول خواهرتو بغل می کنه تا من بتونم به کارام برسم و نمی تونه با تو بازی کنه , بیشتر کاراتو مجبوری خودت انجام بدی ,بیشتر شبا نمی رسم ...
19 خرداد 1393

فاطمه من

فاطمه خانوم یه دختر مو فرفری ناز و تپلی، چشم عسلی باباش کی می آیی,اونو ببری براش یه جفت کفش بخری کفش صورتی , پاشنه تق تقی اونو بپوشه , بره ددری
19 خرداد 1393

سلام

امروز بعد از مدتها به وبلاگتون سر زدم. گلای قشنگ زندگی من، امید فرداهام ، حس غزلهام دوستتون دارم. سال گذشته تو همین روزا بود که دیگه مطمئن شدیم یه نی نی به جمع خونواده ما اضافه می شه. دو روزه مامانی داره می یاد اداره مامان مهربونم قبول کرده یه مدتی شما دو تا رو نگهداره . با اینکه براش سخته ولی من خودخواهانه ازش درخواست کردم . مامان و بابای خوبم . من صد سالم هم بشه باز پیش شما بچه ام و بچه فقط زحمته . قربونتون برم.  
19 خرداد 1393

چند مطلب تلگرافی و مختصر

پسر خوب مامان ، از الان حوصله اش سر رفته ، حق هم داره، تنهایی تو خونه چی کار کنه ، مامانی هم که روزها بی حاله و شبا بی خواب. برای نی نی چند تا عروسک و جغجغه خریدیم، از من پرسیدی مامان اینا برای چیه ؟ گفتم مامانی برای اینه که هر وقت خواهرت گریه کرد اینارو براش تکون بدی تا اون دیگه گریه نکنه و خوشش بیاد. تو هم یه کمی فکر کردی گفتی آهان پس اینا کنترون بچه ان. دایی برات سی دی بن تن گذاشت تا تماشا کنی ، بهت گفت بن تن نگاه می کنی ، تو هم گفتی من تا حالا صدبار با بن تن چای شیرین خوردم.   نمی دونم شاید احساس بزرگ شدن بهت دست داده ،ولی نمی ذاری من ببوسمت بغلت کنم بچلونمت. منم وقتی خوابی می یام سراغت، دستم می کشم لای موهات ، بوت می کن...
15 آبان 1392