محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

مشاغل آینده محمدرضا خان

چوپان: اول می رم دکتر می شم یعنی جراح مغز بعد می رم توی کوه چوپان می شم، چوب هم دارم مامانی   مار گیر: مامان می خواهم برم کوه یه مار قرمز بگیرم بعد از پوستش یه کفش برای خودم درست کنم و بعد یه کفش پاشنه بلند مهمونی برای تو و با یه کفش معمولی . بعد مردم که کفش منو ببینن می گن آقا برای بچه ماهم بدوز بعد من برای اونا هم می دوزم بعدش مغازه می زنم و (چشمات برق زد و با هیجان گفتی) بعدش ما پولدار می شیم مامان.   ماهیگیر: مامان به بابا بگو برام یه مغازه بخره می خوام برم از رودخونه ماهی بگیرم، کوچول مچولهاشو می ذارم تو آکواریم و می فروشم، بزرگهاشو خرد می کنم و به مردم می فروشم تازه چندتا خرگوش می ذارم تو قفس جلوی مغازه ولی او...
2 تير 1392

آبجی شیندرلا

جمعه ظهر دراز  کشیده بودم روی تخت، اومدی بهم گفتی مامان بیا پیش من ، من کارتون نگاه کنم تو هم روی مبل دراز بکش. بهت گفتم اول بیا یه بوس بده انرژی بگیرم و بیام . اومدی کنارم دراز کشیدی و گفتی یه بوس سفارشی بعد هم بهم گفتی مامان پس کی نی نی به دنیا می یاد ؛ دلم می خواد آجی داشته باشم، دلم می خواهد چشمهاش آبی نه سبز باشه، موهاش طلایی باشه و لباس آبی کم رنگ عروسی تنش باشه ، اسمش شیندرلا باشه. منو می گی بغلت کردم اونقدر فشارت دادم و بوسیدم و گفتم چشم دیگه سفارش دیگه ای نداری. تو هم گفتی هنوز نه. قربونت برم عزیزم ، شیرینم
2 تير 1392

خبر جدید

پسر مامان یه خبر تازه و خوب برات دارم ، روز میلاد خانم فاطمه (س) بود که یه احساس تازه رو کشف کردم ... و بعد از جند روز معلوم شد که ما داریم یه خونواده ٤ نفره می شیم انشاالله بالاخره تو به آرزوت می رسی .دیگه دست از سر من برمی داری هی نمی گی مامان چرا همه خواهر برادر دارن من ندارم. دیگه به هر کی می رسی نمی گی میشه داداش من باشی میشه آجی من باشی. خودم متحیر بودم نه اینک نخواهم ولی سوپرایز شده بودم یه جور احساس تردید در توانایی از عهده براومدن این مسئولیت . بابایی فقط احساس خوشحالی داشت و بس و من بیشتر احساس تنهایی می کردم ولی حرفهای شیرین تو آرومم کرد. مثلا می گی مامان کی نی نی مونو میزارن پشت در تا ما برداریم. اول آجی می خواهم بعد یه داد...
2 تير 1392

اول مرداد تولد بابایی

امروز تولد بابایی، هیچی بهش نگفتیم فکر می کنه فراموش کردیم، شب گل پسر و مامانی غافل گیرش می کنن.  پی نوشت: دیروز بعد از اداره دوتایی رفتیم قنادی و یه کیک کوچولو خریدیم، جنابعالی درخواست کلاه هم کردی که یه کلاه هم برای تو خریدم یه کلاه بلند (عکس ازت انداختم) بعد اومدیم سوار تاکسی شیم که تو با کلاهت جا نمی شدی خلاصه با کمک آقای راننده که کیکو گرفت و من کلاهو از سر تو بیرون آوردم و ... سوار شدیم. تا رسیدم خونه گفتی مانی شمع روشن کن تولد منه. گفتم مامان جون شمع نداریم صبر کن تا بابایی بیاد شمع بخره. گفتی کیکو بده با انگشت من بخورم که برای اینم بهت گفتم نه باید صبر کنی دایی اینا هم بیان خلاصه هر طوری بود کیک رفت تو یخچال. بعد از ...
2 مرداد 1391

شیطنت

شیرین عسلم خیلی دیگه شیطون شدی، خود خدای مهربون حفظت کنه کارهای خطرناکی انجام می دی مثلا می ری  بالای کابینت بعد از اونجا می پری پایین می گی من لاک پشت نینجا هستم. پیچ گوشتی رو می کنی تو پیریز برق می گی من تعمیرکار هستم اومدم برقتون درست کنم خانوم. تو وان حموم سرتو می کنی زیر آب نگه می داری می گی من با دلفینا دوستم. بگذریم که مامانی رو کردی کیسه بوکس وقتی هم ازت ناراحت می شم بهم می گی بی معرفت آدم باید بچه اشو دوس داشته باشه............. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین ...
31 تير 1391