محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

بازی کامژیوتری(به قول محمدرضا)

راستی یادم رفته بود بگم  از دیروز تو سرویس گریه می کردی نریم خونه بریم دانشگاه، همه همکارا خندشون گرفته بود، خلاصه بعد سرویس بردمت پارک، عینک آفتابیتو گم کردی، بستنی خریدیم ، به بابایی هم رنگ زدیم اونم اومد کلی بازی کردی تصمیم گرفتیم عصرا دوچرخه بیاریم تو پارک تا تو بازی کنی البته اگه حالش باشه که نیست ...... تو خونه  به کمک پیام جون کامپیوترتو راه انداختیم و چند تا بازی رایت کردیم تا زندگی الکترونیکی رو با بازی شروع کنی. البته زیاد مورد استقبالت قرار نگرفت، فقط به پیام چسبیده بودی و می گفتی داداش پیام نری ها و تند تند میوه می خوردی بعدش هم دوچرخه رو  آوردی گفتی اینو برام دلس کن. پیام جون دوستت داریم به ما بیشتر س...
22 فروردين 1391

فقط یه کم صبر

امروز صبح با خاله جونت تو دندون پزشکی قرار داشتم تا امانتی و سوغاتیشو بهش برسونم . جنابعالی تا به دندون پزشکی رسیدیم گفتی مامان من شکلات سفت خوردم دندونم درد می کنه منو ببر دندون پزشکی و گریه .... خاله جونت خیلی عذاب وجدان گرفت، منم نمی دونستم چه کار کنم ولی به روم نیاوردم گفتم باشه می ریم دندون پزشکی ، ساعت کار دندون پزشکی 9 به بعده ولی اون موقعه ساعت 7:30 بود یه کمی تو سالن انتظار نشستیم با تو صحبت کردم که بیا بریم بعدا می آیم و ... ولی تو گوش نمی کردی (بهانه نرفتن به مهد) یه دفعه یادم اومد که قرار بود از دندونت عکس بگیرم ولی با گرفتن پیتزا و رانی و یه بسته بادکنک به عنوان رشوه بازم اجازه ندادی و کاسه کوزه رادیولوژی رو ر...
21 فروردين 1391

مهد مدرسه دانشگاه

امروز یکشنبه  ٢٠/١/٩١ جوجه من مثل پسرهای خوب به مهد رفت ببخشید مدرسه رفت تازه تو سرویس می گفت مامان دانشگاه می رم بچم جهشی می خونه دیگه یه روز مهد یه روز مدرسه فرداش دانشگاه البته از طرفی هم درست می گه چون مهد کودک دانشگاه می ره، واقعا هر روز به دانشگاه می یاد . اما قضیه مهد و مدرسه ، جوجه خان اعتقاد دارن که مهد برای نی نی هاست و ایشون اصلا نی نی نیستن و تا می گم بریم مهد می گه من مهد نمی رم می رم مدرسه ،تازه به مربی مهد هم می گه معلم الناز. جوجه خان تو با روی خوش و با لبخند برو مهد نرو مدرسه برو . دوستت دارم و شاید باور نکنی که برای من خیلی سخته و دردآوره که تورو مهد می ذارم ...
20 فروردين 1391

محرم

منتظران مهدی به هوش حسین را منتظرانش کشتند.               باز پرچمهای عزا شهر را سیاه پوش می کند و خلایق بر مصائب فرزند علی (ع) و فاطمه(س) گریه میکنند اما تا دنیا دنیاست مرحمی برای  زخمهای دل زینب پیدا نمی شود مگر با آمدن کسی که شعارش یا لثارات الحسین است، باشد که ما هم در رکابش یا لثارات الحسین سر دهیم... ...
19 فروردين 1391

سال 91

سلام گل پسر نازم، سال نو شد، خزان طبیعت سپری شد و بهار آمد و چه زیبا بهاری وقتی تو را در کنارم دارم. نازنین مادر، خوشگلم، قربونت برمممممممممممممممممممممممممممممممم. من و تو و بابایی از چند روز مونده به عید رفتیم کرمانشاه خونه مادربزرگ کرمانشاهی     اونجا هوا سرد و بارونی بود ولی آفتاباشم به موقع بود. خیلی خوش گذشت همه عموها و عمه هات با خانواده هاشون هم بودن فقط جای پیام خالی بود. روز سال تحویل وقتی صبح بیدار شدم فکر کردم ساعت ١٠ ولی ساعت ٧ هم نشده بود تو رو حاضر کردم و باهم رفتیم پبش بقیه پای سفره هفت سین و عیدی و ... به عزیز اینا هم زنگ زدیم اردبیل بودن و در محاصره برف. اونجا بین همه فامیل معروف شد...
19 فروردين 1391

و ان یکاد بخوانید و برافراز کنید

سال نو پیشاپیش مبارک روزگارت بر مراد، روزهایت شاد شاد، آسمانت بی غبار، سهم چشمانت بهار، قلبت از هر غصه دور، بزم عشقت پرسرور، بخت و تقدیرت قشنگ، عمر شیرینت بلند، سرنوشتت تابناک، جسم و روحت پاک پاک خداوندا به فرشتگانت بسپار که در لحظه لحظه نیایش خویش، عزیز مرا از یاد نبرند. ...
24 اسفند 1390

چهارشنبه سوری

  آتشی روشن کردم و عهد کردم تا خاموش شدنش دعایت کنم می دانم به آنچه می خواهی می رسی چرا که من هر بار یک هیزم برآن می افزایم... چهارشنبه سوری مبارک
23 اسفند 1390

تو شیشه عمر منی ....

سلام نفسم، پنچ شنبه با بابایی رفتی آرایشگاه تا موهاتو مرتب کنی تا بریم آتلیه. خیلی دیر کردید دلم شور افتاد. وقتی رسیدید خونه بابایی سیاه شده بود و تو هم گریه می کردی ... تو راه برگشت از آرایشگاه رفته بودید سوپری تا ژله بخرید چون پسر خوبی بودی و گریه نکردی تو آرایشگاه،آقای فروشنده به تو سک سک پیشنهاد کرده بوده و گفته از اینا بخر توش اسباب بازی هم داره که تو دویده بودی تو خیابون و گفتی ای بابا من جله می خوام اینا چی. بابایی دنبالت اومده بود ولی می گه یه آن ماشینی که با سرعت داشت می اومد رو دیدم و حرکت محمدرضا ؛ دیگه گفتم نمی رسم ولی یه لحظه بعد به خودم اومدم و دنبالش دویدم، بهش نرسیدم ولی تا جایی که می شد خم شدم و دستمو دراز کردم که ...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

ماجرای دیشب خیلی طولانیه نه که برای دو سه نفر هم تعریف کردم دیگه حس نوشتن ندارم. به طور خلاصه دیشب تصمیم گرفتیم بریم قلعه سحر آمیز (تصمیم گیری از 6 تا 9 شب طول کشید) دایی محمود، عزیز ؛ من ، تو ، ساحل راه افتادیم ترافیک شهر بازی تعطیل بود!!!!!!!!!!! برگشتن، گریه ، گول زدن پمپ بنزین ، صف، دعوا خوابیدن تو قبل از رسیدن به خونه بیدار شدن و گریه نصفه شب اینجا شهربازی نیست مامانی صبح می ریم شهربازی شبا هست و ............        
17 اسفند 1390